مفلوک

مفلوک

دل نوشته ای از عبدالحسین شیروی

شُلُ و وِل خودم را به زمین می‌کشیدم. کفش و آسفالت به هم می‌سایید و صدای ناموزنی از آن برمی‌خاست. کِلِش‌کلش‌کنان از مدرسه راهی مغازه بودم. هرچند بابا از کلش‌کلش‌کردن کفری می‌شد و چشم غره می‌آمد ولی گویا آهنگ نکره کلش‌کلش جسمِ خسته‌ را همراهی می‌کرد. کتاب‌هایم را در کِشی بسته بودم و کِش را با خود می‌کشیدم. چنان خمیده می‌رفتم که چون گربه‌ای می‌ماندم که توله‌اش را به نیش می‌کشد.

به محض اینکه از پیچ کوچه گذشتم و مغازه نمایان شد، جمعیتی را آن طرف‌تر، روبروی خانه همسایه، دیدم که اتفاقی را حکایت داشت. چنان فضولی در من شعله کشید که چون گردبادی خودم را به آنجا رساندم و در جمعیت فرو رفتم. به جز همهمه و کلمات نامفهوم چیزی حاصلم نشد. از جمعیت خودم را بیرون کشیدم و به مخدرات[۱] که دورتر معرکه گرفته بودند پناه بردم. به درون حلقه آنان خزیدم تا صدای میدان‌داری را که با آب‌وتابِ تمام قصه را تعریف می‌کرد بشنُفَم. اما هنوز سد اول را نشکسته بودم که گوشم را در دستِ زنی تنومند در حال کنده‌شدن دیدم. چون موشی که دُمش را گرفته باشد گوشم را کشید و به بیرون پرتم کرد و بی‌تحاشی[۲] ناسزایم داد که این کُره خر هنوز میان زنان می‌لولد.

با تقلای[۳] زیاد فهمیدم که «جعفر» دار و ندارش را فروخته، به تهران برده که گاو امریکایی بخرد که جیب‌برها دخلش را آورده‌اند. حالا برگشته، عزادارست و کُرور کُرور[۴] آدم می‌روند و تسلایش می‌دهند. از فضولی داشتم می‌مردم. اصلاً و ابداً برای جعفر ناراحت نبودم شاید هم خوشحال بودم ولی دوست داشتم بفهمم آن کی بوده که جیب جعفر را زده است. مثل گلوله خودم را به جمعیتی زدم که دم در خونه جعفر درهم فرو رفته بودند. به جز چند تا مشت و لگد که در این میان نصیبم شد به سلامت به حیاط خانه جعفر رسیدم.

اولش نشناختمش. آرواره آویزان، چشم‌ها در حدقه فرورفته، ابروها ول شده، دهان کف کرده، موها عین نمد به هم چسبیده، پیراهن از عرق نمک‌زده، و بوی عرق و بخارِ معده و گاز روده در هم آمیخته بود. هیچ بنی‌آدمی تحمل آن صحنه را نداشت ولی گویا شنیدن داستان مفلوکی آدمها دلنشین است. همه خود را متأثر و ناراحت وانمود می‌کردند ولی معلوم بود از شادی در پوست نمی‌گنجند.

جعفر آهی کشید، محکم روی پای خود زد، کلاه از سر انداخت، گریبان درید و چون پدرمرده به زاری گریست و برخود لعن و نفرین فراوان فرستاد: «ایکاش پام می‌شکست و این مسافرت را نمی‌رفتم. ایکاش پدرم خناق می‌گرفت و من را پس نمی‌انداخت! ایکاش مادرم سرزا می‌رفت و من را نمی‌زایید! آخه آدم چقدر باید نفهم باشد! خاک برسرم که گول یه اجق‌وجق[۵] را خوردم و تمام هستی‌ام را از دست دادم.»

یکی از پیرمردها وقتی دید جعفر چنین جزع فزع[۶] می‌کند، گفت: «آقا جعفر بلا دور باشد! تنت سلامت! مال مثل چرکِ کف دسته، می‌آد و می‌رد … » هنوز حرفش را تمام نکرده بود که جعفر عین گاو وحشی چنان نعره‌ای کشید که اسبان در طویله شیهه کشیدند: «مهمل نباف! حکایتِ پول نیست آقا! سرم کلاه گذاشتند، خوارم کردند، به گدایی افتادم، بی‌اعتبار شدم!» و های‌های گریه کرد.

همهمه سراسر حیاط را گرفت. از ته حیاط یکی داد زد: «جعفر تعریف کن ببینیم چی شده».

روی پنجه ایستادم که بتوانم جعفر را کامل تماشا کنم. نفسم را آهسته کردم تا مانع شنیدن صدایش نشوم، به دهان کف‌کرده‌اش زل زدم بلکه باز شود، صبرم تمام شده بود، انگار جعفر مرده بود و صدایی از او بلند نمی‌شد. دوست داشتم فریاد بکشم جعفر، اول، آخر قصه را بگو.  

جعفر ریشش را که عین ریش بز شده بود چنگ زد، آب دهانش را قورت داد و قصه فلاکت خویش را با نکبت شروع کرد:

پیسین[۷] رسیدم تهران. برای دیدن حج یعقوب که طرف‌های شوش زندگی می‌کرد رفتم سمت آن که گاوها را بخرم و برگردم. وقتی رسیدم نزدیکی‌های میدون شوش، یک دفعه دیدم یکی داد می‌زند: «جعفر! جعفر!» سرم را برگردوندم ولی حقیقتش کسی را ندیدم. چند قدم آن طرف‌تر، دوباره یکی داد زد: «آغ جعفر!» سرم را برگردوندم. یه جوان قلدرِ چارشونه که به مچش زنجیر پیچیده بود با چشمانی دریده به سمت من آمد. تا رفتم بگم: سرکار؟ بجا نمی‌آرم، شما؟ مثل گاومیش پرید به من و بغلم کرد. استخوان‌هایم داشت زیر دستهای پک‌و‌پهنش می‌شکست و بوی عرق بدنش حالم را بهم می‌زد. هنوز یک کلمه حرف نزده بودم که باز گفت «آغ جعفر چطوری داداش! چقدر سال است شما را ندیده‌ایم! خیلی دل تنگ شده بودیم!»

جعفر سرش را خاراند، سینه را صاف کرد و رقت‌انگیز ادامه داد:

نامرد آب دهانش را بیرون تف کرد و گفت: «چقدر پیشانی شما بلنده! چشمات برق خاصی دارد! معلومه خیلی زیرکی! نون به حروم نبودی! شیر حلال خوردی! از چهره‌ات کمال می‌بارد! باید از خانواده جلیل‌القدری باشید!»

خلاصه آن‌قدر شاخ تو جیبم گذاشت[۸] که خودم را پاک گم کردم و بهش گفتم: «مگه فضائل و کرامات ما به تهران هم رسیده؟» ناکس که منتظر چنین فرصتی بود گفت: «شما از بس متواضعید از حال خود بی‌خبرید. مرواریدی هستید که تازه از صدف بیرون زده‌اید، به زودی شهره آفاق می‌شوید و دم ورودی شهرها برای شما طاق نصرت می‌زنند و همه برای دیدنتان سرازیر می‌شوند.»

جعفر با کفِ دست محکم به پیشانیش زد، آهی کشید و گفت: می‌دونستم این نامرد بیراه می‌گد ولی کی هست که از تعریف خوشش نیاد. همه تو این موقعیت‌ قلبشان می‌لرزد، زبونشان قلف[۹] می‌شد و عقلشان از کار می‌افتد.»

جعفر قصه را ادامه می‌داد و من از شوق شنیدن آن حتی پلک هم نمی‌زدم نکند چیزی از آن را از دست بدهم:

خلاصه کمی که آن طرف‌تر رفتیم، در یه قهوه‌خونه رسیدیم که پله به پایین می‌خورد. ناغافلی[۱۰] رفت تو قهوه‌خونه و دستم را با خودش کشید تو که اگر نگرفته بودم با کله پرت می‌شدم وسط قهوه‌خونه. قهوه‌خونه عین مطبخ [۱۱]بود و دود همه جا را گرفته بود. نور هم کم بود. بردم سمت یک میز که چند تا جاهل[۱۲] لات‌وپات آنجا نشسته بودند، سیگار می‌کشیدند و ورق بازی می‌کردند. تا مرتیکه پَست آنجا رسید همه مثل اسفند که رو آتیش بریزی پریدند بالا و تعظیم کردند. گفت: «رفقا! این آغ جعفره که همه تهران در موردش صحبت می‌کنند.» آنها تا این حرف را شنیدند مثل حیوان وحشی به‌ام حمله‌ور شدند. اولی که هیکلی‌تر بود آمد محکم بغلم کرد که صدای مهره‌های کمرم را شنیدم و طوری ماچم کرد که هنوز بوی گند دهانش از معده‌ام خارج نشده. دومی که دندان‌های گرازی داشت دستش را دور گردنم آویزان کرد و چنان فشاری داد که گردنم هنوز چوق[۱۳] است. سومی که کوتوله و تپل بود چنان با کف دستش به پشتم زد که روده‌هایم ریخت تو دهانم و بعد دستم را چنان فشار داد که عین شغال از درد زوزه کشیدم.

جعفر کلاهش را دوباره سرش گذاشت و دست‌هایش را چند بار روی هم مالید و ادامه داد:

سرتان را درد نیارم بعد از اینکه همه دور میز آروم شدیم یکی از آنها زد زیر گریه که من تا به حال توفیق ملاقات با عالمی چنین نیک سیرت و عالی صفت را نداشته‌ام و پشت میز دوباره من را محکم بغل کرد و مثل باران گریست. دیگری عین کرکس به صورتم زل زده بود و گفت: «نگاه به صورت عالم عبادت است و خوشا به حال آنان که هر روز شما را می‌بینند. ایکاش من درخت حیاط خانه شما بودم و روزانه به تماشایتان می‌نشستم.» سومی گفت: «آغ جعفر! زهی به سعادت ما که با شما هم‌سُفره شده‌ایم.»

تا حرف سُفره به میان آمد، آن لندهور، شاگرد قهوچی را صدا کرد و سفارش غذا داد و گفت قبل از غذا یه چیزی بیار لب تر کنیم.  

با این بی‌حواسی، حواسم کامل به پول‌ها بود که نوت[۱۴] درشت کرده بودم و در جیب بغلم هشته و با دو تا سنجاق محکم درش را دوخته بودم. هر چند گاه یواشکی دستم را به سمت جیب بغل می‌بردم و چون از سلامت آن آسوده خاطر می‌شدم، نفس راحتی می‌کشیدم و از تملق و چاپلوسی و چاخان آنان لذت می‌بردم.

شاگر قهوچی یک تنگ زهرماری با چندتا استکان آورد گذاشت سرمیز و رفت. یه استکان هم برای من ریختند. من اولش از خوردنش ابا داشتم ولی آهسته آهسته نرمم کردند و لبی تر کردم و یک استکان چندتا شد خدا عالمه. سینی کباب که رسید عین قحطی‌زده‌ها به آن حمله کردند و هنوز دست به غذا نبرده بودم که نصف سینی خالی شد. سینی دوم را سفارش دادند و به حدی نون کباب و ریحون و دوغ کوفت کردند که نزدیک بود عین گاو بترکند. غذا که تمام شد، سفارش چای نبات دادند و هر کدام ده تا چایی و یک کیلو نبات سرکشیدند. شاگرد قهوه‌چی از بس غذا و نوشابه و زهرماری آورد و اینها بلعیدند که از دستشان زله شده بود.

خوردن غذای سنگین و بالاکشیدن زهرماری حسابی چشم‌هایم را سنگین کرده بود و حواسم خیلی روبراه نبود. آن لندهور نیم خیز شد و گفت بریم دست به آب و کوتوله هم مثل بوزینه دنبالش راه افتاد. من و آن دو تا جاهل دیگر سر میز بودیم. متوجه نشدم چطور آن دو تا هم یک لحظه غیبشان زد. همینطور که مات و متحیر بودم که اینها کدام گوری رفتند، دستی به جیب بغلم زدم و وقتی دیدم پول‌ها جاشون امن است نفس راحتی کشیدم و به صندلی لم دادم. 

کمی بعد شاگرد قهوچی آمد و گفت: «آقا ۵۰ تومن می‌شِد.» با تعجب گفتم: «۵۰ تومن چی می‌شِد؟» گفت: ای بابا! خب پول غذا که کوفت کردید و آن زهرماری که سرکشیدید.» گفتم: «من که سفارش ندادم آنها من را دعوت کردند.» نعره‌ای گذاشت روی زمین که طاق قهوه‌خونه لرزید: «مردک! از سر شب تا حالا غذا و عرق می‌خوردید، حالا چه زری می‌زنی، یالا ۵۰ تومن را بده و الا مغزت را دو تا می‌کنم.»

تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده و آن همه تعریف و تمجید معناش چیه. یواشکی دستی به پول‌ها زدم ولی جاشون محفوظ بود. جیب‌هام را گشتم ولی بیشتر از ۵ تومن نبود. همینطور که داشتم جیب‌هام را می‌کاویدم چند تا غول بیابانی بالای سرم سبز شدند که معلوم بود از قمه‌کشان روزگارند. لب‌هام مثل بید می‌‌لرزید. رنگم عین زرچوبه زرد شده بود. پاهام مثل فنر بال بال می‌زد. ولی نمی‌تونستم به آن پولها دست بزنم، آخه برای خرید گاو بود و کم می‌آوردم.

معلوم بود سمبه پر زوره و من از پسِ آن نره خرها بر نمی‌آم و باید ۵۰ تومن را بدم. جرأت نمی‌کردم جلو آنها سراغ پول‌ها برم. مستراح را بهانه کردم بلکه برم آنجا و ۵۰ تومن را در بیارم و جونم را نجات بدم. فکر کردند می‌خواهم فرار کنم و قبول نکردند. مجبور شدم همانجا یه جوری ۵۰ تومن را در بیارم و جونم را نجات بدم.

دستی به پولها زدم. پول‌ها سرجاشون بود. آهسته دستم را سمت آن جیب بردم و با مکافات یکی از سنجاق‌ها را باز کردم. تقلا کردم یک نوت از گوشه جیبم بیرون بکشم ولی انگار همه نوت‌ها به هم چسبیده بودند. دوباره سعی کردم ولی خیر همه نوت‌ها به هم چسبیده بودند و بیرون نمی‌آمدند. یکی از قمه‌کشان داد کشید: «یالا! چرا اینقدر معطل می‌کنی!» و حمله کرد به‌ام. کتم را زد کنار که از آستین پاره شد و مستقیم رفت به سمت جیبی که من باهاش ور می‌رفتم. جیبم را جر داد و بسته نوت را بیرون کشید و در یک چشم به هم زدن بازش کرد.

بدنم لرزید، چشم‌هایم سیاهی رفت، قهوه‌خونه دور سرم چرخید، و صداهای مبهمی را می‌شنیدم که می‌گفت مرتیکه دهاتی مقوا تو جیبش گذاشته و ادای پولدارها را در می‌آرد. ضربه مشت و لگد را بر بدنم حس کردم و دیگر چیزی متوجه نشدم.

کله سحر با جارویی که به پشتم ‌خورد به هوش آمدم. کنار تلی از آشغال افتاده بودم. سپور[۱۵] همینطور که جارو می‌کرد با جارو به من می‌زد و می‌گفت: «هی! پاشو! حالا پاسبان‌ها می‌آند جمعت می‌کنند.» سرم گیج، تنم کوفته، دست و پام چلاق و خون تو دماغام خشک شده بود. نمی‌دونستم کجام و چرا آنجا هستم.

یه لحظه تمام خاطرات شب قبل از جلو چشمم گذشت. تا یادم آمد که پول‌ها را دزدیده و به جاش مقوا گذاشته‌اند و منِ احمق متوجه آن نشده بودم آه از ضمیرم بلند شد. چون شتری که نحر[۱۶] می‌شود نعره کشیدم و در خاک غلتیدم و دوباره بی‌هوش شدم.  

آفتاب که زد دوباره به هوش آمدم. نگاهی به خودم انداختم. «چقدر احمقم! آخه چه کسی جعفر را در تهران می‌شناسد! حماقت هم حدی دارد! گول تعریف و تمجیدها را خوردم و به خاکستر نشستم! خاک برسرم!» اینها را می‌گفتم و اشک امانم نمی‌داد. با سختی بلند شدم و دنبال کفش‌هایم می‌گشتم، ولی خبری از آنها نبود. ساعتم را نگاه کردم ولی آن هم نبود. جیب‌هایم را کاویدم ولی چیزی در جیب‌هام نبود غیر آن بسته نوت که جیب‌برها به جاش مقوا گذاشته بودند. «آخه چطور؟ کجا؟ کی؟ چرا من متوجه نشدم؟» هی این سوالات را می‌پرسیدم و دلم ریش ریش می‌شد و اشکم می‌ریخت.

همین که جعفر به اینجا رسید دوباره حالش بد شد، کلاهش را به زمین کوفت، سیلی محکمی به صورتش زد، با دو دست چند بار محکم به پایش کوبید و چون پدرمرده به خود پیچید و از هوش رفت. کاه‌گل برایش آوردند. همهمه همه جا را فرا گرفت. عده‌ای هم دور شدند. 

در این اثنا، حس کردم کسی گوشم را گرفته است. رو برگرداندم و … «جونم‌مرگ[۱۷]شده! تا حالا چه گوری بودی!» گوشم را با درد آزاد کردم و به سمت مغازه دویدم و هنوز که هنوزه فکر می‌کنم آیا «دست بالای دست بسیار است» فقط یک ضرب‌المثل است؟  

 

[۱] – بانوان

[۲] – بی‌پروا

[۳] – تلاش و کوشش

[۴] – تعداد زیاد

[۵] – فرد یا چیز ناموزن و عجیب

[۶] – فریاد و زاری کردن

[۷] – عصر

[۸] – چاخان کردن

[۹] – قفل

[۱۰] – ناگهانی

[۱۱] – محل پخت غذا که شدیدا سیاه و دودی بود

[۱۲] – جوان

[۱۳] – چوب خشک

[۱۴] – اسکناس

[۱۵] – رفتگر

[۱۶] – ذبح شتر با فروبردن نیزه به گلوگاه وی

[۱۷] – جوان مرگ شدن

بار خاکستر

اشعه آفتاب صورتم را می‌گزید، اما چشمانِ قی‌گرفته باز نمی‌شدند. دیشب هوا گرم بود و تشکم را در حیاط انداختم و هنوز چند ستاره را نشمرده بودم که خوابم برد. چشمانم را مالیدم و نیم‌خیز رختخوابم را لوله کردم و با زحمت روی دوشم گرفتم و تلوتلوخوران در اتاق را با تیغه رختخواب باز کردم و سکندری به داخل اتاق پرت شدم.

– «مگه کوری! تا لنگ ظهر که می‌خوابی! برو آن زبان‌بسته را بیار تا آفتاب پهن نشده خاکستر[۱] بار کن برو صحرا».

– «آخه این بچه که نمی‌توند خاکستر بار کند. قدش که نمی‌رسد، خدا به دور! چه انتظاری داری مرد! تازه ده سالش شده».

نیمه‌خور سلام کردم و قبل از جواب از اتاق زدم بیرون و دست به آبی گرفتم و رویی شستم و رفتم سمت طویله. افسار خر را گرفتم و کشیدم. نگاهی به دست‌های لاغرم کرد و تکان نخورد. باز کشیدم و کشیدم ولی معلوم بود که ازم حساب نمی‌برد. افسارش را رها کردم و از پشت هلش دادم بلکه از طویله خارج شود ولی باز انگار نه انگار. ناامید بیرون رفتم و او به دنبالم از طویله خارج شد. پالانش را به زحمت از طویله بیرون کشیدم ولی زورم نمی‌رسید و قدم نمی‌کشید که بر پشتش سوار کنم. کمک گرفتم و پالان را بر پشتش گذاشتند و از زیر شکم قایم بستند. گاله[۲] را روی پالان پهن و از خاکستر پر کردند. سفره نان و پنیرم را به پشتم گره زدند و با او راهی صحرایم کردند.

حدود یک فرسخ و نیم تا صحرا[۳] راه بود. پاهای کوچکم با پاهای بزرگش همتراز نبود. او می‌خرامید و من در پی‌اش روی پنجه هروله[۴]  کنان می‌دویدم. افسارش بر گردنش آویزان بود و راه را به خوبی می‌دانست. گاهی چیزی روی زمین توجهش را به خود جلب می‌کرد، بویی می کشید و می‌گذشت. هنوز میانه راه نرسیده بودیم که در احوالاتش تغییراتی ظاهر شد. بوی عطر هیمِه[۵] خری که قبلا از آن جا رد شده بود چنان مسحورش کرده بود که کامل می‌ایستاد و سیر بویش می‌کرد. افسارش را می کشیدم تا بلکه از آن هیمه جدایش کنم ولی زورم به آن نمی‌رسید. جل الخالق! در این هیمه او چه می‌جست که چنان مفتونش می‌کرد و بعد از سیراب شدن دوباره راهش را ادامه می‌داد و این قصه مکرر می‌شد.

افسارش در دستم بود که از دور نگاهش به خری افتاد و چنان عرعری سرداد که انکرالاصوات را به چشم دیدم. افسار از دست من ربود، خاکستر بر زمین انداخت و چون دیوانه زنجیری در پی او دوید و میان مزارع گم شد و صدای عرعر خران بود که از دور به گوش می‌رسید.

سرتاپایم پر از خاکستر شده بود. گریان در پی‌اش دویدم اما به گردش نرسیدم. به زمین خوردم، سر زانوهای شلوارم پاره شد واز آنها خون فوران کرد. لباسم بر تنم زار می‌زد، توان دویدن نداشتم. خبری هم از آن نبود. گریه کنان به دنبالش بودم لکن جایش را نمی‌دانستم و سبب دیوانگیش را نمی‌فهمیدم.

پیرمردی سوار بر چرخ[۶]، خاکستر اندودی را دید که خون از پایش روان و اشک در صورتش خشک شده بود و لنگان لنگان راه می‌رفت و هق‌هق می‌کرد. ایستاد، نگاهی به سرتاپایش انداخت و صورتش را که چون کاغذی آغشته به مرکب بود برانداز کرد. زد زیر خنده؛ گویا دلقلک سیاهی دیده باشد قری در کمر انداخت و آهنگین خواند: «حاجی فیروز آمده! تو کوچه‌مون باز آمده!» سپس گفت: بچه این چه وضعیه!

گریه کنان گفتم که خر بار خاکستر انداخته و از پی خری دیگر رم کرده و من در میانه راه وامانده‌ام. باز خندید و «خر برفت و خر برفت و خر برفت» را سرداد. کتفم را چون بزغاله‌ای گرفت و بر ترکِ دوچرخه انداخت و به سمت عرعر خران رکاب زد. در میان راه تسلی‌ام می‌داد که گریه کردن چه فایده دارد، خر پیدا می‌شود و خاکستر هم فراوان. همانطور که به چرخ پا می‌زد برایم اختلاط[۷] کرد که او هم از وقتی بیاد می‌آورد در راه صحرا توبره برگردن هیمه خر و یابو و مادیان جمع می‌کرده تا سوخت زمستان را برای خانواده بزرگشان فراهم کند. گفت بیش از شصت سال آزگار دارم توی این راه سگ‌دو می‌زنم و هشتم گرو نهم است. اگربچه‌ها کمک نکنند نمی‌توانیم شکم همه را سیر کنیم. همه باید کار کنیم تا بلکه شب نانی برای خوردن باشد.

به کنار جوق[۸] آبی رسیدیم. ترمز کرد و گفت برو دست و روت را بشور و خاکسترها را از لباست بتکان. دلم شور خر را می‌زد. این صاحب‌مرده چه گوری رفته. اگر نتوانم پیداش کنم چه خاکی به سرم کنم. چطور برگردم خانه. جواب بابا را چی بدم. هنوز دستم را در آب نکرده بودم که صورتم مات در آب ظاهر شد. ترسیدم. انگار جعفر جنّی که ننه‌جون حکایت می‌کرد که عین ذغال سیاه است، بالای سرم بود. بلافاصله بسم‌الله گفتم. آخه ننه‌جون می‌گفت اجنه از بسم‌الله فرار می‌کنند. بسم‌الله را تمام نکرده بودم که صورتم در آب ظاهر شد. قیافه‌ام عین «حسنی» شاگرد ذغالی شده بود که ما فکر می‌کردیم شبانه‌روز تو ذغال‌ها غلت می‌خورد. خاکستر با عرق و اشک مخلوط شده بود و من را مثل گربه سیاهی کرده بود که چشماش تو تاریکی می‌درخشید. خودم هم از خودم خنده‌ام گرفت.      

دست و صورتم را شستم و گرد و خاک و خاکستر از لباسم برگرفتم. حالم کمی جا آمد اما دل شوره ول کن نبود. با بغض در گلو گفتم عمو خر. نگاهی به قیافه‌ام انداخت و گویا خاطرات خود همه در برابرش رژه می‌رفتند. اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی آن را مخفی می‌کرد. لابد وضعیتی مشابه برایش پیشامد کرده بوده است.

برایم تعریف کرد که وقتی هشت ساله بوده بار بزرگی از یونجه سوار خر می‌کنند و او را با بار از صحرا به خانه می‌فرستند. در راه پای خر در سوارخ پل گیر می‌کند و زبان‌بسته به زمین می‌خورد و او نه می‌توانسته پای خر را از پل بیرون بکشد و نه توانایی داشته بار یونجه را از پشتش بردارد. خر ناله می‌زده و او ضجه. تا ساعتی بعد نزدیکی‌های غروب رعیت‌هایی که از کار برمی‌گشتند خر را از پل بیرون می‌کشند و بار را دوباره بر پشتش می‌گذارند و براه می‌افتند و اینکه چطور خرِ شَل آن بار سنگین را تا خانه کشیده  و او چون مادران جوان مرده در پی‌اش زار می‌زده است.

بیان خاطراتش خاکسترِ نشسته بر قلبم را شست، روحم را زنده کرد و نیروی از دست‌داده‌ را به من برگرداند. همین که دیدم او به مراتب زحمت بیشتری کشیده و سختی‌ زیادتری تحمل کرده، نوری از قلبم گذشت و قدرتی در رگ‌هایم جریان یافت. تا آن لحظه پاهایم توان نداشتند ولی حالا  گویا روح به بدنم بازگشته است. سخن چه قدرتی دارد، مرده را از زمین بلند می‌کند و زنده را به خاکستر می‌نشاند. «آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش»

او پرید روی چرخ و قبل از اینکه بگوید بپر بالا، جَستم روی ترک و رفتیم سمت خر. کمی که جلوتر رفتیم پالان خر را دیدیم که وسط جاده افتاده است. «صاحب‌مرده پالان را درآورده و رفته تو گود». از حرفش چیزی سردر نیاوردم. پریدم پایین از ترک چرخ و پالان را به دوش کشیدم. تو پالان عین لاک‌پشت شده بودم که روی پا ایستاده باشد. دوباره پیرمرد خندید و گفت: «پالان چه بهت می‌آد، کره خر!» پالان را جایی گذاشتیم و باز به سمت جایی که عرعر خران بالا بود حرکت کردیم. از دور خران نزدیک به هم پیدا شدند گلاویز درهم. پیرمرد گفت همین‌جا منتظر باش و خودش به جانب خران رکاب زد. چشمم یارای دیدن صحنه نزاع را نداشت ولی معلوم بود مرافعه جدی است. پیرمرد مرتب از «سَقَط شده» و «صاحب‌مرده» استفاده می‌کرد و چون آنها دست از نزاع نمی‌کشیدند، به کمک زنجیر آنها را جدا می‌کرد.

پیرمردِ خسته افسار الاغ را به ترک چرخ بسته بود و به سمت من پا می‌زد. زیر لب زمزمه‌هایی داشت که مفهوم و معنایی نداشت. جای زنجیر بر پشت خر نمایان بود اما چشمانش می‌درخشید. بر ترک چرخ سوار شدم و خر به دنبال چرخ می‌دوید تا به پالان رسیدیم. پیرمرد پالان را بر پشت خر گذاشت و کمربند آن را زیر شکمش محکم کرد. من را سوار خر کرد و به دنبالش برای گرفتن خاکستر حرکت کردیم.

وقتی دوباره بر الاغ خاکستر بار شد، من باز به دنبال خر روی پنجه می‌دویدم و سخن آخر پیرمرد را در ذهنم مرور می‌کردم: «مهم نیست چند سالت هست، چند تا بچه داری، شب کجا می‌خوابی، یا پدر و مادرت کیه، تا وقتی که توی این راهی باید هیمه جمع کنی، کود بار کنی، خاکستر ببری و گلاویز شدن خران را نظاره کنی، دوست نداری راهت را عوض کن اینجا چیز دیگری پیدا نمی‌شود».   

  

[۱] – از خاکستر برای غنی‌سازی خاک و بهبود آن استفاده می‌شد

[۲] – جوال دو سویه که بر پشت خر و دیگر ستور قرار می‌دادند و خاک و کود و سنگ و یا سبزی و میوه بار می‌کردندکه نیمی به یک سو و نیم دیگر به سوی دیگر روی پشت الاغ می‌افتاد.

[۳] – منطقه کشاورزی و مزارع

[۴] – تندراه رفتن؛ نوعی حرکت بین راه رفتن ودویدن

[۵] –  پشگل و پهن خر، اسب و مادیان.

[۶] –  دوچرخه

[۷] – صحبت؛ گفتگو

[۸] – جوی

بی شیله پیله

صبح یکی از روزهای پاییزی در دوره دانشجویی که طبق معمول برای شرکت در کلاسهای دوره کارشناسی حقوق به مجتمع آموزش عالی قم (پردیس فارابی امروز) رفته بودم، متوجه شدم که اتاق آموزش شلوغ است. پرس و جو کردم متوجه شدم که زمان ثبت نام آزمون ورودی فوق لیسانس دانشگاه تربیت مدرس است و دانشجویان سال بالایی دنبال اخذ گواهی جهت شرکت در آزمون‌اند. اطلاعات زیادی از دانشگاه تربیت مدرس نداشتم. البته اجمالا شنیده بودم که این دانشگاه پس از انقلاب برای تربیت اساتید مکتبی و انقلابی دانشگاه تأسیس شده و اول هم اسم اش «مدرسه تربیت مدرس» بوده و چون دیگران ریشخند ‌کرده بودند آن را به دانشگاه تغییر داده اند. می‌ گفتند هر کی در این دانشگاه تحصیل کند، استادی اش تضمینی است.

سرکی به اتاق آموزش کشیدم، یکی از دوستان ورودی سال قبل را آنجا دیدم. پیش اش رفتم و گفتم: «به به! ایشالا به خوبی و با موفقیت! پس شما هم می خواهید استاد دانشگاه شوید!» بلافاصله گفت: «نه بابا! دل خوش کنک می‌ خواهم امتحانی بدم، کی حالا قبول شد؟ تازه اگر هم در آزمون قبول بشی، در گزینش رد می‌ شی». با تعجب گفتم برای چی رد می‌ شی؟ گفت: «اخه دانشگاه تربیت مدرس گزینش سختی دارد و تا کسی از جهت سیاسی و عقیدتی صددرصد مورد تأیید آنها نباشد راه اش نمی دهند ولو این که انیشتین باشد.» بعدش یه خورده صداش را پایان آورد و گفت: «البته استادها هم خیلی با این دانشگاه موافق نیستند.»

آن روز همه فکرم درگیر فوق لیسانس، تربیت مدرس، استاد شدن و گزینش بود. با این که سر کلاس معمولا تمرکز خوبی داشتم اما آن روز حتی سرکلاس هم درگیر این افکار بودم. گاهی هم خودم را جای استاد می‌ دیدم که دارد به دانشجویان درس می‌ دهد و یه دفعه از کلاس می‌ رفتم توی رویاها. شب که برگشتم خونه، موضوع فوق لیسانس و دانشگاه تربیت مدرس را برای همسرم تعریف کردم و کلی پیرامون آن حرف زدیم. تو رختخواب هم این خیالات دست بردار نبود. به قول سعدی «سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی*** چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی». بلاخره دم دمهای صبح بعد از این که این افکار هزار بار دور ذهنم چرخید، بلاخره به خواب رفتم.

صبح که شد رفتم اداره پست و دفترچه آزمون دانشگاه تربیت مدرس را خریدم و به دقت شرایط آن را مطالعه کردم. از یکی از بندهای دفترچه استنباط می‌ شد که شرکت کنندگان در آزمون باید تا پایان شهریور ۱۳۶۷ فارغ التحصیل شده باشند که بتوانند در مهرماه ثبت نام کنند. من در بهترین شرایط می توانستم در بهمن ۶۷ فارغ التحصیل بشوم. فکر کردم بد نیست به طور آزمایشی در آزمون شرکت کنم تا برای سال بعد آمادگی بیشتری داشته باشم.

به آموزش مجتمع مراجعه کردم و تقاضای گواهی اشتغال به تحصیل و ریز نمرات و معدل کل کردم که شرط شرکت در آزمون بود. مسئول آموزش زد زیر خنده و تمسخرآمیز گفت: «برو دنبال کار ات، تو تازه ترم پنج را شروع کرده ای و فقط ۸۰ واحد پاس کرده ای! چطور می توانی در آزمون ارشد شرکت کنی؟ این بچه ها ترم هفتم هستند که ما برای آنها گواهی صادر می‌ کنیم. برو شرایطش را نداری». او از دادن گواهی و ریز نمرات و معدل کل خودداری کرد و التماس و التجاء و دعوی و مرافعه ام اثری نبخشید. تمام روز برای این موضوع کسل بودم و با خودم مرافعه داشتم. شب که رفتم تو رختخواب، همه چیز دوباره از نو شروع شد و با خودم فکر می‌ کردم که چرا این کارمندان برای انجام ندادن کار این قدر بهانه می‌ گیرند، مگر من می‌ خواهم آنها چیز خلافی را تأیید کنند، تازه این حق من است که آنها تأیید کنند که من دانشجو هستم و این تعداد واحد را با این معدل پاس کرده ام. هزار بار این حرفها را دوره کردم، غر زدم، لعن و نفرین فرستادم، نقشه کشیدم تا دوباره به خواب رفتم.

فردا صبح دوباره برگشتم پیش مسئول آموزش و مظلومانه ایستادم جلوش و هیچ حرفی نزدم. چند بار به من نگاه کرد و بلاخره حوصله اش سر رفت و گفت بفرمایید، فرمایشی بود؟ خودش حدس زده بود که برای چی آنجا بودم ولی به رخ اش نمی آورد. گفتم چرا شما گواهی نمی دهید؟ شما همین درس هایی را که پاس کرده ام تأیید کنید. داشتم می‌ گفتم اخه به شما چه ربطی دارد که من شرایط اش را دارم یا ندارم، شما کار اتان را انجام بدهید، اگر بهانه می‌ گیرید که کار انجام ندهید خب بگید، که یه لعنت آب دار بر شیطان فرستادم که دارد وسوسه می‌ کند و حالا کار را خراب می‌ کند. بعضی از دانشجویان خدا خیرداده هم فضولی اشان گل کرده بود و این وسط آتیش بیار معرکه شده بودند که از قدیم گفته اند فضول را بردند جهنم گفت هیزمش تره. باز تو دلم استغفراله گفتم و چند تا لعنت به شیطان نثار کردم که از شر جن و انس اش ما را محفوظ کند و خودم را درگیر آنها نکردم.

بلاخره بعد از کلی بحث و التماس و خواهش و تمنا، مسئول آموزش قبول کرد که گواهی اشتغال به تحصیل را صادر کند. کلی ما را معطل کرد و نهایتا روی یک ورقه باطله یه چیزهایی نوشت و با اخم و تخم داد دست ام و گفت برو دبیرخانه بده تایپ کنند. وقتی متن نامه را دیدم دلم ریخت تو هم. دو خط به این مضمون نوشته شده بود که اقای عبدالحسین شیروی خوزانی در ترم اول سال تحصیلی ۶۷-۶۶ در این مجتمع ثبت نام کرده و این گواهی بنا به درخواست نامبرده صادر شده و ارزش دیگری ندارد. خبری هم از تأیید واحدهای پاس شده و نمرات نبود. ترسیدم چیزی بگم همان را هم بگیرد و پاره کند و دست ام به هیچی بند نباشد. به خودم دلداری دادم که این امتحان اصلی که نیست، آزمایشی است، حالا قبول هم نکنند سال دیگر دوباره شرکت می‌ کنم. حالا که ریش و قیچی دست آن است و مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش.

خلاصه با کلی ماجراهای دیگر پس از چند روز دوندگی گواهی اشتغال به تحصیل را گرفتم. حالا نیاز به ریز نمرات و معدل بود. اول فکر کردم که واحدهای پاس شده را با نمرات اش بدم تایپ کنند و پیوست نامه کنم. چون دیدم تایپ هم هزینه دارد و هم باید برم تو شهر، بی خیال اش شدم و ریز نمراتم را دستی با خودکار تهیه کردم و نامه مجتمع را به آن منگنه کردم. فرم تقاضا را به همراه دوازده قطعه عکس شش در چهار و شش سری فتوکپی از تمام صفحات شناسنامه و فرم گزینش و سایر مدارک پست کردم ولی با این گواهی و ریز نمرات دست نویس امیدی نداشتم که تقاضایم مورد قبول واقع شود و برایم کارت شرکت در آزمون صادر گردد.

چون شرکت در آزمون جنبه آزمایشی داشت، وقتی را برای آمادگی امتحان نگذاشتم و همان روال عادی مطالعه و تحصیل خود را ادامه دادم. چند ماهی گذشت و خبری از زمان امتحان نبود. معمولا آگهی های مربوط به آزمون ها در روزنامه اطلاعات چاپ می شد و مجبور بودم روزنامه را هر روز ببینم که در آن روزگار کار ساده ای نبود. اوایل بهار ۱۳۶۷ آگهی در روزنامه چاپ شد و محل و روز دریافت کارت شرکت در آزمون مشخص شد اما معلوم نمی کرد که برای چه کسانی کارت صادر شده است.

اولین مسافرت به تهران جهت گرفتن کارت شرکت در آزمون فرا رسید. تا میدان انقلاب را بلد بودم ولی از آن به بعد را نه. می گفتند که دانشگاه تربیت مدرس کنار پل گیشا قرار دارد و می توانی از میدان انقلاب سوار بشی و بروی. صبح ساعت ۷ صبح بود که به میدان انقلاب رسیدم. از آنجا مجددا سوار ماشین شدم و حدود هفت و نیم صبح بود که زیر پل گیشا پیاده شدم. ساعت ۹ بود که مسئول کارتها سرو کله اش پیدا شد. من مطمئن نبودم که کارت برایم صادر شده یا نه. ساعت ۱۰ نوبتم شد. دم پنجره رسیدم و اسم و فامیلم را گفتم. مدتی طول کشید که کارتم را پیدا کند. کارت شناساییم را گرفت و مشخصات را کنترل کرد و عکسش را هم با خودم تطبیق داد و کارت شرکت در آزمون را به ام داد.

آزمون دانشگاه تربیت مدرس در آن سالها جداگانه برگزار می شد و معمولا همه رشته ها ظرف دو روز امتحان می دادند. با توجه به احتمال بمباران تهران توسط عراقی ها، جمع کردن این همه فریخته! در یک جا خیلی خطرناک بود. آخه آن زمانها داشتن لیسانس هم یه پرستیژی داشت. به ما گفتند که امتحان در ورزشگاه آزادی در دو روز آخر هفته انجام می شود و کلیه داوطبان باید شب قبل از امتحان در ورزشگاه حضور داشته باشند. برای ما شهرستانی ها خیلی هم خوب بود که می توانستیم استراحت کنیم و فردا در آزمون شرکت کنیم.

ساعت چهار بعد از ظهر روز قبل از آزمون به ورزشگاه آزادی مراجعه کردیم و ما را به سمت خوابگاه ها هدایت کردند. کلی دانشجو از رشته های گوناگون زیر یک سقف جمع شده بودند. از طرف دیگر دیدن ورزشگاه آزادی و به خصوص خوابگاه های آن برایم فوق العاده جذاب بود. این اولین باری بود که ورزشگاه آزادی را می دیدم. راهروهای زیر سکوها همه سیمانی و خیلی ضمخت بنظر می رسید. ولی خوابگاه ها با حال بودند. بچه ها می گفتند که این تخت ها را بازیکنان و ستارگان ورزشی برای استراحت استفاده می کنند. هرگز نفهمیدم که این حرف درسته یا نه، اما باعث غرور بود که می توانستم دو شب را جایی بخوابم که ورزشکاران معروف آنجا خوابیده اند.

تو خوابگاه تعدادی از دانشجویان سالهای قبل را دیدم که از دیدن من خیلی تعجب کردند. آخه موضوع را خیلی علنی نکرده بودم. هیچ کدام از هم دوره ای ها هم آنجا نبودند چون نه شرایطش را داشتند و نه فکر می کردند که این کار فایده ای داشته باشد. هرکس کلی با خودش کتاب و جزوه آورده بود. همه تقریبا کتاب قانون را با خودشان داشتند هر چند که کسی نمی دانست که سر جلسه داشتن کتاب قانون آزاد است یا نه و کسی هم البته جوابگو نبود. بعضی آنقدر جزوه و کتاب با خودشان آورده بودند که تمام دوره دانشجویی آنقدر مطالعه نکرده بودند. کتاب بعضی ها هم دست نخورده و آکبند بود انگار که تازه تو راه خریده بودند و حالا یادشان آمده بود که با خودشان بیاورند.

بچه ها با نگرانی جزوه ها و کتابهایی را که با خودشان آورده بودند دور می زدند و من در عوض بی خیال اطراف ورزشگاه و کنار چمن دور می زدم. فقط چند تا کتاب قانون با خودم داشتم که اگر اجازه دهند بتوانم در آزمون از آنها استفاده کنم. توی خوابگاه جنب و جوش عجیبی بود. بیشتر افراد یا با هم سر موضوعی بحث می کردند و یا داشتند یادداشتهای خود را مرور می کردند. من بر عکس روی تخت دراز کشیده بودم و به دانشجویان نگاه می کردم و بعضا به بحث های آنان گوش می کردم. برخی شکایت می کردند که نتوانسته اند برای آزمون آمادگی پیدا کنند و از قبل این زمینه را برای دوستانشان فراهم می کردند که اگر قبول نشدند صرفا به خاطر این بوده که آمادگی نداشته اند نه این که خدای نکرده از کسانی که قبول شده اند کم و کسری داشته اند. من ترجیح می دادم نه جزوه و کتاب بخوانم و نه داخل بحث آنها بشوم چرا که به همه گفته بودم آزمایشی شرکت کرده ام و دوست نداشتم فکر کنند که واقعا قصد نمره گرفتن و قبولی دارم که به ام طعنه و کنایه بزنند.

یکی از دانشجویان سال بالاتر که از قبل با من آشنایی داشت و می دید که من راحت روی تخت دراز کشیده ام نزد من آمد و با طعنه یا بدون طعنه نمی دونم، گفت: «تنها کسی که در این آزمون قبول می شود تو هستی و تو هم شرایط آن را نداری.» برخی دیگر از آشناها هم در حال رفت و برگشت یه متلکی نثار حقیر می‌ کردند و معلوم بود که به هیچ عنوان نمی توانستند ببیند که یه کلاس پایین تری آمده در آزمون شرکت کند، به خصوص که امکان قبولیش هم بالا باشد.

بلاخره هر جوری بود شب تمام شد و فردا صبح سحر ما را برای نماز بیدار کردند. صبحانه خیلی جالب بود. نون بیات که مثل پلاستیک شده بود، یه تکه پنیر گچی و یه لیوان چای که در دیگ درست کرده بودند. در هر حال جنگ بود و امکانات دانشگاه هم بیشتر از این نبود و توقعات هم پایین بود و نگرانی امتحان نیز اجازه نمی داد که کسی فرصت عرض اندام و اعتراض داشته باشد.

همه امتحانات به صورت تشریحی بود و خیلی خوب پیش می رفت. سوالات خیلی ساده می‌ نمود و به راحتی به آنها جواب می دادم. تا این که بعد از ظهر روز دوم، امتحان متون فقه بود. بالای صفحه نوشته شده بود «فقه جزایی» و در پایین چند متن کوتاه از حدود و قصاص انتخاب شده بود. بچه های حقوق خصوصی فریاد کشیدند که اوراق متون فقه اشتباهی پخش شده است و این برای حقوق جزاست. مدتی جو جلسه امتحان متشنج شد ولی کسی نبود که حتی بتواند فرق بین فقه خصوصی و جزایی را تشخیص بدهد. ناظرها تماس های متعددی این طرف آن طرف گرفتند اما نتیجه خاصی حاصل نشد. بلاخره پس از تماس های مکرر یکی از ناظران پشت بلندگو رفت و گفت: «اگر فکر می کنید که اوراق اشتباهی است به متون فقه جواب ندهید و بجای آن قید کنید که ورقه سوالات اشتباهی بوده است. ما در اولین فرصت مجددا از شما امتحان خواهیم گرفت.»

من نگاهی به ورقه سوالات فقه جزایی انداختم و متوجه شدم که متن ها ساده اند و حتی بنظرم از متون فقه خصوصی نیز که احتمالا می دادند، ساده تر می آمد. گفتم حالا که ما آزمایشی در این آزمون شرکت می کنیم بهتر است این ها را خوب جواب بدهیم. اگر بعدا مجددا امتحان گرفتند، دوباره شرکت می کنیم. البته هرگز کسی مجددا به امتحان دعوت نشد و هرگز کسی اذعان نکرد که اساسا اشتباهی رخ داده است. سالها بعد یکی از دانشجویان سال بالاتری که منتظر بود که برای امتحان متون فقه خصوصی دعوت بشود و هرگز نشد و عدم قبولی خودش را ناشی از این امر می دانست، به من گفت که مسئله را پیگیری کرده و آنها گفته اند که متون فقه، متون فقه است چه قصاص و دیات و چه معاملات و آب پاکی را روی دست اشان ریخته اند.

برعکس امتحان متون حقوقی برایم خیلی مشکل بود. فقط عنوان را قدری متوجه شدم که چیزی در مورد برات و مقایسه آن با حواله است. از متن زیاد چیزی دستگیرم نشد، اما سعی کردم از اطلاعات خودم استفاده کرده و با حدس و گمان به ازای هر جمله یک متن فارسی دست و پا کنم. بیشتر سعی می کردم اطلاعات خودم را تحمیل متن کنم و هر کلمه ای را نمی دانم حدس بزنم و متناسب با آن چیزی بنویسم. بعدا متوجه شدم که این ترفند هم بی تأثیر نبوده و نمره قابل قبولی از متون حقوقی کسب کرده ام.

پس از دو روز امتحان در ورزشگاه آزادی و  استراحت در محل بازیکنان و ستارهای فوتبال، حالا وقت آن بود که به خانه برگردیم و منتظر جواب بمانیم. با توجه به این که دانشگاه تربیت مدرس گزینش سخت و محکمی داشت، طبیعتا نتایج خیلی دیر اعلام می شد. من همه اش دعا می کردم که این کارها آنقدر طول بکشد که من لیسانس را تمام کنم.

اواخر تابستان ۶۷ بود که به ما اطلاع دادند که برای مصاحبه دعوت شده اید و روزی را جهت مراجعه تعیین کردند. این خبر برایم خیلی عجیب بود. انگار کسی به مدارک دست نویس من توجه نکرده و در مرحله اول هم قبول شده ام.

برای مصاحبه به دانشگاه تربیت مدرس رفتم. مصاحبه کنندگان دو نفر از اساتید بودند که قبلا با هیچکدام درس نداشتم و آنها داشتند مقداری انگور را که توی یک پلاستیک تازه شسته بودند می‌ خوردند. هیچ کس از دانشجویان مجتمع را ندیدم. انگار کسی برای مصاحبه دعوت نشده بود. یکی از استادها در حالی که یک خوشه انگور دستش بود، تعارفی کرد و همانطور که دانه های انگور را توی دهانش می گذاشت مصاحبه را شروع کرد. موضوع عدم امکان فارغ التحصیلی تا پایان شهریور ۶۷ را نه آنها پرسیدند و نه من اشاره کردم. مصاحبه خیلی خوب پیش رفت. همه سوالات را خوب جواب دادم به خصوص فقه را که معلوم بود خیلی خوش اشان آمده بود.

از تهران برگشتم قم و دایم توی این فکر بودم که اگر قبول بشوم، چکار کنم. البته شنیده بودم که در حقوق خصوصی تنها سه چهار نفر می خواهند و بنابراین به خودم تسلی می دادم که من قبول نمی شوم چون نه برای آزمون خوانده بودم و نه شرایطش را داشتم. بلاخره یه کسی این شرایط را کنترل می کنه و من را حذف خواهد کرد.

ترم هفتم کارشناسی را با اخذ ۲۳ واحد شروع کردم ولی هنوز خبری از قبولی ارشد نبود. در اوایل مهرماه از دانشگاه تربیت مدرس تماس گرفتند که شما در کارشناسی ارشد قبول شده اید و برای ثبت نام مراجعه کنید. پیش خودم گفتم برم تهران بگویم ۲۳ واحد دارم که اگر انشاء الله پاس بشه در بهمن ماه فارغ التحصیل می شوم! بنظرم این فکر خوبی نبود، تازه چه کسی قبول می کرد که حتما در بهمن فارغ التحصیل بشوم. شاید از یه درسی بیفتم! یه لحظه به ذهنم خورد که چه عیبی دارد برم ثبت نام بکنم و هم لیسانس و هم فوق را یکجا بخوانم تا ببینم چه می شود. با کمی تأمل این فکر را نیز کنار گذاشتم زیرا تداخل درسها آنقدر زیاد بود که نمی شد هر دو را با هم بخوانم، به خصوص که درسهای کارشناسی در قم و درسهای فوق در تهران برگزار می شد.

در این حیث و بیث یه مشکل دیگری هم بروز کرد. در ابتدای ترم آموزش مجتمع گفته بود که برای کارشناسی باید ۱۴۳ واحد پاس شود. من هم چون ۱۲۰ واحد قبلا پاس کرده بودم، ۲۳ واحد در ترم هفتم گرفتم و چون ترم آخری بودم می‌ تونستم تا ۲۴ واحد بگیرم. بعدا آموزش اعلام کرد که تهران گفته شرط فارغ التحصیلی کارشناسی گذراندن ۱۴۵ واحد است و کسانی که در این ترم بیش از ۲۰ واحد اخذ کرده اند ولی فارغ التحصیل نمی شوند، ترم آخری محسوب نشده و باید تعداد واحدهای خود را به ۲۰ کاهش دهند. این یعنی ترم جاری نمی توانم فارغ التحصیل شوم و هشت ترمه شدم.

این موضوع باعث شد که از پیگیری ارشد صرف نظر کنم و به دانشگاه تربیت مدرس مراجعه نداشته باشم. مدتی بعد دوباره آموزش مجمتع اطلاع داد که شرط فارغ التحصیلی همان ۱۴۳ واحد است و نیازی نیست که واحدهای خود را کاهش دهم و می‌ توانم با ۲۳ واحد در بهمن فارغ التحصیل شوم.

این مشکل که حل شد، دوباره به فکر ارشد افتادم که بلکه آن را به جریان بیندازم. با برخی از دوستان نزدیک مشورت کردم و موضوع را درمیان گذاشتم. یکی از آنها گفت که کلید حل مشکل تو در دست حاج آقایی  است که هم در حوزه درس می داد و هم در دانشگاه صاحب نفوذ بود و حرف و توصیه اش را همه قبول می کردند، به خصوص دانشگاه تربیت مدرس که مکتبی بود و محال بود حرف حاج آقا را نادیده بگیرد.

حاج آقا مورد نظر در مدرسه فیضیه در مدرس ساحلی بین ۸ تا ۹ صبح درس می داد و سپس به تهران می رفت. رفتم توی مدرسه فیضیه دم در مدرس ساحلی منتظر موندم تا حاج آقا درسش را تمام کند. وقتی حاج آقا از مدرس بیرون آمد رفتم پیشش و جریان ماوقع را به اختصار توضیح دادم و گفتم که اگر توصیه نامه ای بنویسید ممکن است بتوانم در بهمن ماه ثبت نام کنم. ایشان همه داستان را شنید و گفت که دوشنبه ها با مسؤولان تربیت مدرس جلسه دارند و موضوع را شفاهی با آنها درمیان خواهم گذاشت و نیازی به توصیه نامه نیست.

هفته بعد دوباره رفتم توی مدرسه فیضیه و بعد از درس حاج آقا خدمتشان رسیدم و یادآوری کردم که من هفته قبل خدمتتان رسیدم و بنا بود که دوشنبه برای تربیت مدرس توصیه ای داشته باشید. نگاهی به من انداخت و گفت: «در مورد چه موضوعی؟» من دوباره داستان قبولی ام و عدم فارغ التحصیلی و این که … هستم و این حرفها را تکرار کردم و ایشان مجددا قول داد که موضوع را شفاهی حل کند و از دادن توصیه نامه خودداری نمود. عین این مطلب در هفته سوم تکرار شد و حاج آقا مجددا بیان داشت که موضوع شفاهی بهتر حل می شود و از دادن توصیه نامه امتناع کرد و قول داد که دیگه این هفته مسئله را حل کند.

انگیزه ای نداشتم که هفته بعد دوباره پیگیری کنم. دو هفته بعد رفتم حاج آقا را ببینم که تعدادی از طلبه ها دور حاج آقا بودند و حاج آقا هم من را دید و حرفی نزد. دیگه برام معلوم شد که حاج آقا یا تو محظور قرار گرفته به ام قول داده یا سرشان آنقدر شلوغ بوده که این مسئله جزیی به خاطر شان نمی مانده که پیگیری کنند. دیگه تقریبا از ایشان ناامید شده بودم و داشت وقت امتحانات پایان ترم کارشناسی هم می رسید و نباید فکرم را خیلی مشغول این موضوع می کردم. پیش خودم گفتم که امتحانات آخر ترم را می دهم و بعد می روم دنبال کارم یا درست می شه یا سال دیگر دوباره در آزمون شرکت می کنم.

امتحانات ترم آخر کارشناسی در اوایل بهمن تمام شد. دو روز بعد از آخرین امتحان رفتم تهران ببینم چه می شود. از آموزش دانشگاه تربیت مدرس پرس و جو کردم که این مشکل را چگونه می توانم حل کنم که آنها گفتند شما باید مهرماه ثبت نام می‌ کردید و حالا ما ثبت نام نداریم. بنظرم آمد که بهترین کس برای حل مشکل باید معاون آموزشی دانشگاه باشد. رفتم ایشان را ببینم که جلسه تشریف داشتند. دو سه ساعتی معطل شدم تا سرو کله اش پیدا شد.

رفتم جلو و پس از احترام تمام گفتم: «عرضی خدمتتان داشتم، یه چند ساعتی است که منتظر شما هستم.» با ایشان رفتم داخل اتاق و موضوع را مطرح کردم. پس از شنیدن قصه من با قدری تلخی و تندی گفت وقت ثبت نام مهر بوده که تمام شده و امکان ثبت نام در بهمن وجود ندارد و کاری هم از دست من بر نمی آید. بدون این که منتظر جوابی از من باشد، نگاهی به من انداخت و قیافه ام را برانداز کرد. برای چند لحظه سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. من زبانم بند آمده بود و او هم انگار از برخورد تندش کمی پشیمان بنظر می رسید. با لحن آرامتری گفت. شما باید تا مهرماه فارغ التحصیل می‌ شدید و حالا چطور از شما وسط سال ثبت نام کنیم.

من هم با رنگ و روی زرد و تپ تپ کنان گفتم: «بلاخره اگر شما مساعدت کنید لازم نیست دوباره در آزمون سال بعد شرکت کنم.» وقتی حرکات صورت او را قدری مهربانتر دیدم با اعتماد بیشتری ادامه دادم: «بلاخره من سال دیگر هم قبول خواهم شد ولی حالا که این همه زحمت کشیده شده خواهشا شما موافقت کنید که ثبت نام بکنم و همه می گویند که حل این مشکل به دست شما است.»

انگار قدری از این حرف آخرم خوشش آمده و گفت تنها یه راه است که این مشکل حل شود. با خوشحالی و ذوق زدگی گفتم هر چه شما بفرمایید. لبخندی بر لبانش نقش بست و ادامه داد: «حاج آقا فلانی را می شناسی که در شورای انقلاب فرهنگی است؟» گفتم: «اسمش را شنیده ام ولی با ایشان هیچ آشنایی ندارم.» گفت: «چون ایشان عضو شورای انقلاب فرهنگی است، اگر با ثبت نام شما موافقت کند، می شود شما را ثبت نام کرد.» گفتم خب کجا می توانم ایشان را پیدا کنم. گفت: «ایشان در عین حال رئیس دانشکده علوم انسانی خودمان هم است و می توانی بروی ببینی کی اینجا تشریف می آورند با ایشان موضوع را مطرح کنی.»

از اتاق معاون آموزشی بیرون آمدم. با خودم فکر می کردم که آیا ممکنه ایشان با تقاضایم موافقت کند؟ شنیده بودم که فرد مقرراتی است و به آسانی زیر بار این نوع تقاضاها نمی رود. به هر حال چاره ای نبود باید با ایشان روبرو می شدم. به سمت دانشکده علوم انسانی رفتم که به طرف در خروجی دانشگاه واقع شده بود و سراغ حاج آقا را گرفتم. گفتند احتمالا ساعت ۲ می آید. شدیدا مضطرب بودم و لحظه ای آرام نداشتم. بنظرم آمد که ممکنه ابهت وی من را بگیرد و نتوانم حرفم را درست برسانم، پس بهتر است  تقاضام را مکتوب بنویسم بلکه بتوانم جوابی از ایشان بگیرم.

یکی از دانشجویان که متوجه اضطراب من شده بود، به من گفت: «چیه؟ چرا اینقدر ناراحت و مشوشی؟»  قصه را بسیار کوتاه تعریف کردم که برای کارشناسی ارشد قبول شده ام ولی نتوانسته ام تا شهریور فارغ التحصیل بشوم و با یک ترم تأخیر آمده ام ثبت نام کنم و معاون آموزشی دانشگاه گفته … . هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که قیافه خودش را جدی کرد و گفت: اصلا طرف حاج آقا نرو، ایشان مطلقا با تقاضای شما موافقت نخواهد کرد. القصه کلی توی دل ما را خالی کرد رفت.

بلاخره تا حاج آقا بیاید عریضه را نوشتم و ماوقع را توضیح دادم و در آن با کلی سلام و احترام و استدعا و خواهش، تقاضا کردم که مساعدت فرمایند و ثبت نام اینجانب انجام گیرد. عریضه را پاکنویس کردم و حالا ساعت ۱۲ ظهر شده بود. هنوز ۲ ساعت تا آمدن حاج آقا وقت بود.

رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم بلکه کمی آرامش بگیرم. بنا کردم آیه شریفه «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را تکرار کنم چون در مواقع سختی خیلی به کمک ام آمده بود. نمی دانم چند بار آن را تکرار کردم ولی از تکرارش خسته نمی شدم چون به من آرامش می داد و خودم را واقعا مضطر می دیدم و انتظار استجابت داشتم. با این که صبحانه نخورده بودم، هیچ تمایلی به نهار نداشتم. به اضافه این که می ترسیدم نکند حاج آقا زودتر بیاید و من نتوانم او را بیینم. ساعت حدود یک و نیم شده بود و من همینطور دم در اتاق او قدم می زدم.

توی این مدتی که دم در اتاق رئیس دانشکده قدم می زدم، یه آقایی که در آن اتاق بود و بعدا فهمیدم که معاون دانشکده است، چند بار رفت و آمد کرد و هر دفعه من او را می دیدم حسب عادت خود به او سلام می کردم و او نیز با خوشرویی به من جواب می داد. چند دقیقه ای به ۲ مانده بود که دیگه طاقتم تمام شد، رفتم توی اتاق رئیس دانشکده که دیدم همان آقا آنجا نشسته است. دوباره سلام کردم و با احترام گفتم: «ببخشید آقا! حاج آقا کی تشریف می آورند؟» گفتند: «امروز تشریف نمی آورند.» با شنیدن این حرف رنگم زرد شد و ضربان قلبم به شدت بالا گرفت. لبهام خشک شده بود و انگار دیگه نمی توانستم حرف بزنم. ظاهرا متوجه وضعیت ظاهری من شد و گفت: «چکارش داری؟ اگر کاری مربوط به دانشکده است، در خدمت هستم.»

قلبم داشت می‌ ایستاد، تپ تپ صدای قلبم توی تمام اتاق به گوش می‌ رسید، با دست های لرزان تقاضایم را جلو ایشان گذاشتم و قدری به عقب رفتم. تقاضا را با دقت مطالعه کرد و یک دفعه گفت: این چیزی نیست که به حاج آقا نیازی باشد، من حالا خودم می نویسم که از شما ثبت نام بعمل بیاید. به سرعت قلم را برداشت و یادداشتی روی عریضه من نوشت. مثل کسی که در خواب باشه و نتوانه حرفش را بزنه، هر چه تلاش کردم که به ایشان بگم که بابا حاج آقا به اعتبار عضو شورای انقلاب فرهنگی باید این را اجازه بدهد نه دانشکده که تو به عنوان معاون آن بتوانی موافقت کنی و اصلا این مسئله مربوط به دانشکده نیست. زبانم بند آمده بود، که معاون دانشکده با لهجه شیرین اصفهانی گفت: «بیا بابا این هم موافقت، اینقدر نگران نباش».

نفسم قطع شده بود، انگار داشتم قالب تهی می‌ کردم، با دستهای لرزان نامه را گرفتم و بدون این که کلامی بتوانم بگویم، با احترام از اتاق بیرون رفتم. «خدایا تو می دانی که من خجالت کشیدم که به آقای معاون بگویم که امضای شما به درد نمی خورد؛ حالا چکار کنم؟ آخه چرا آقای معاون نگذاشت موضوع را توضیح بدهم؟ آخه چرا باید اینقدر کم رو باشم که نتوانم حرف ام را بزنم؟ تازه تقاضایم هم خراب شد.» این حرفهایی بود که با خودم غرغر می کردم. معده ام از گرسنگی مچاله شده بود و درد وحشتناکی داشت. قیافه ام واقعا گریه دار شده بود.

«خدایا چکار کنم؟ این دیگه کی بود سر راه ما قرار دادی؟ آخه چرا حاج آقا باید امروز نیاد؟» داشتم نق نق می کردم و ناخود آگاه به سمت دفتر معاون آموزشی دانشگاه بر می گشتم. نامه عملم به دستم بود و انگار روز قیامت شده و نامه ام را به دست چپ ام داده بودند. به هر حال چاره ای نبود مگر این که بروم پیش معاون آموزشی دانشگاه و به ایشان اطلاع بدهم که حاج آقا تا دو روز دیگر به دانشگاه نمی آید، نکند که ثبت نام کلا دیر بشود. نگاهی به نوشته آقای معاون دانشکده انداختم که ببینم بلاخره ایشان چی نوشته است. ایشان ذیل تقاضای من نوشته بود: «با توجه به تعداد قبولی ها، دانشکده با ثبت نام نامبرده موافقت دارد».

توی راه با خودم جدال داشتم که «خوب حالا نشد، نهایتا یک ترم عقب می افتم. مجددا سال دیگر در آزمون شرکت می کنم. شاید یه دانشگاه بهتری رفتم. استادها هم می گویند دانشگاه تهران یا شهید بهشتی بهتر است، پس چرا باید اینقدر عجله کنم، شاید مصحلت در این نباشد که اینقدر اصرار کنم. تازه برخی از دوستان نیز که در تهران یا شهید بهشتی قبول شده اند به من سرکوفت خواهند داد که چرا رفتی دانشگاه تربیت مدرس. دلیلی ندارد که اینقدر ناراحت باشم، شاید خدا نمی خواهد که من در دانشگاه تربیت مدرس درس بخوانم. آخه چرا اینقدر باید روی یه چیزی که نمی شد اصرار کنم.» این ها را با خودم زمزمه می کردم و به خودم تسلی می‌ دادم. باز به سمت دفتر معاون دانشگاه می رفتم. «بادا باد! هر چی شد، شد. می روم موضوع را با ایشان مطرح می کنم، اگر قبول نکرد، دیگه تمام و اصلا دیگر پیگیری نمی کنم.»

با این همه نغمه خونی ها، هر چه به دفترش نزدیک می شدم، ضربان قلبم تندتر می زد و رنگم پریده تر می شد. وارد دفترش شدم: «سلام! آقای دکتر تشریف دارند؟» با احترام خطاب به منشی دفتر گفتم. منشی گفت: «متاسفانه امروز دیگه دکتر رفتند، تا فردا انشاء الله!» دیگه باورم شده بود که حتما حکمتی است که من در دانشگاه تربیت مدرس درس نخوانم. دوباره شروع کردم «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را تکرار کنم و از پله ها به سمت در خروجی حرکت کردم.

در تهران جایی نداشتم که شب را بخوابم. این که به قم برگردم و دوباره فردا بیایم برام خیلی سخت بود. نمی دانستم چکار کنم. هیچ نتیجه ای نگرفته بودم و هیچ امیدی هم نبود که حتی اگر حاج آقا را هم بتوانم ببینم، ایشان اجازه بدهند که ثبت نام کنم. می گفتند که خیلی سخت و مقرراتی است. تنها راه برایم برگشت به قم بود، شاید دو روز دیگر که حاج آقا می آید من هم دوباره بیام و نتیجه بگیرم. دم در که رسیدم دیدم معاون دانشگاه با عجله به سمت داخل می‌ آید. هیچ چاره ای نبود با هم برخورد کردیم. سلام کردم و به دنبال اش راه افتادم. همینطور که به سمت دفترش می رفت قدری سرش را برگرداند و گفت: هنوز که اینجایی؟ خودم را به ایشان رساندم، طوری که با هم وارد دفتر شدیم.

یه لحظه به ذهنم خورد که نامه را به ایشان نشان بدم. نامه را سریع از کیفم درآوردم و به ایشان دادم. ایشان نامه را گرفت و رفت توی دفترش و من هم بیرون روبروی منشی ایستادم. چند لحظه ای گذشت که دیدم آقای معاون با عصابیت در را باز کرد که بیا تو. با ترس و لرز وارد اتاق شدم و مجددا سلام کردم. یه دفعه دادزد: «تو باید خیلی آدم ساده لوح و دهاتی باشی؟ تعجبم که چطور در امتحان قبول شده ای؟ آخه تو اینقدر نادان هستی که نمی دانی نباید بری و اجازه زیر دستم را برایم بیاری. تو هنوز نمی دانی که معاون دانشکده زیر دست من است. چطور من باید از زیر دستم دستور بگیرم. من گفتم برو پیش حاج آقا چون ایشان عضو شورای انقلاب فرهنگی است و یادداشت آن برای دانشگاه سندیت دارد. نگفتم برو موافقت معاون دانشکده خود ما را برایم بیاور.»

همینطور به من می تاخت و من زبان اعتراض نداشتم. انگار لال شده بودم. آخه درست می گفت، خودم هم این موضوع را می دانستم، ولی چکار می توانستم بکنم، معاون دانشکده به من اجازه نداد که موضوع را توضیح بدهم. این هم حالا اجازه نمی دهد که من موضوع را برایش توضیح دهم.

قبل از این که بتوانم نکته ای در دفاع از خودم بیان کنم، او دوباره نگاهی به قیافه من انداخت و این دفعه دیگه مرا آخر خط می دید. رنگ پریده، موها به هم ریخته، شلوار شل شده و افتاده، قسمتی از پیراهن از زیر شلوار در آمده، خسته و گرسنه انگار که دنیا به آخر رسیده است. بعد از کلی برانداز کردن قیافه ام، ادامه داد: «تو واقعا یک فرد خیلی ساده ای، معلومه که شیله پیله نداری، حقیقتا من از دانشگاه بیرون رفته بودم که متوجه شدم که چیزی را فراموش کرده و برای برداشتن آن به دفترم برگشتم. ولی انگار خدا من را برگردانه که قیافه تو را ببینم.» نمی دانستم آیا دوباره دارد سرم نق می زنه یا با ام مهربانی می کنه؟

یه لحظه ازش غافل شدم که دیدم دارد روی تقاضام یه چیزی می نویسد. سرش را بلند کرد و نامه را به ام برگردان و گفت: «بیا برو ثبت نام کن ولی اینقدر ساده نباش.» باز هم باورم نمی شد. فکر کردم که دارد مسخره ام می کنه. نامه را گرفتم و با دلخوری خداحافظی کردم و از دفتر بیرون آمدم. تا وسط راهرو جرأت نداشتم که یادداشت را بخوانم. دوباره شروع کردم «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را تکرار کنم. قدری که آرامش گرفتم بلاخره به خودم نهیب زدم که هر چی نوشته باشد، مهم نیست، و چشمم را روی نوشته معاون دانشگاه انداختم. جمله کوتاه و بد خط بود: «آموزش، با توجه به موافقت دانشکده از نامبرده ثبت نام بعمل آید.»

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

******

حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

خرخونی

یادم نیست که اولین باری که این کلمه «خرخون» را شنیدم کی بود. اما می دانم که خیلی ها مرا به این لقب مفتخر کرده اند. خب من هم مثل هر کس دیگر از این لقب خوش ام نمی آمد و یادم می آید وقتی این کلمه را هم کلاسی هایم در مورد من بکار می بردند، برای این که به آنها نشان دهم که «خرخون» نیستم سعی می کردم دیگر پیش آنها درسهایم را دوره نکنم و اصلا روی کتاب و دفترم نگاه نکنم. البته گاهی هم «ننه من غریبا» در می آوردم و می گفتم که تمام دیشب سردرد گرفته بودم، یا مهمان آمده بود خونه امان، یا بابام برای یک کاری فرستاده بودم، و از این دست حرفها … که نتیجه بگیرم که نشد که درس بخوانم بلکه دست از سر ما بردارند. البته بچه ها هم این حرفهای من را خیلی جدی نمی گرفتند ولی به هر حال این هم یک نوع دفاع در مقابل اتهام «خرخونی» بود که چپ و راست زده می شد.

یه روز وقتی یکی از همکلاسی ها من را «خرخون» خطاب کرد، عکس العمل نشان دادم و کار به مجادله کشید. شب آن روز که می خواستم بخوابم همه اش این کلمه لعنتی «خرخون» و آن جر و بحث در مدرسه دور کله ام چرخ می زد که آخه این «خرخون» یعنی چه: یعنی من خر هستم و درس می خوانم. خب خیلی از بچه های کلاس که از من خرتر اند؛ حتما منظور این نیست؛ اگر معناش این باشد که ناراحت کننده نیست چو بچه ها که می دونند که من خر نیستم. یا منظور آنها این است که من هر چه می خونم باز عین خر هیچی نمی فهمم. این هم که درست نیست چون من اگر درس می خونم که می فهمم و توی کلاس ریاضی تمام مسئله های مشکل را من حل می کنم و بچه ها سر دفتر من با هم دعوا می کنند و تازه توی امتحان هم همیشه بهترین نمرات را می گیرم. شاید منظور آنها این باشد که من مثل خر درس می خوانم. عین خر درس می خوانم یعنی چه؟ یعنی همانطور که خر سرش را پایین می اندازد و بار را به مقصد می رساند، من هم سرم را روی کتابم می اندازم و … هی این حرفها را به خودم می زدم و به خودم دلداری می دادم که «خرخون» خیلی حرف بدی هم نیست. حتما «خرخونی» یعنی خیلی درس خونی، یعنی آنقدر درس بخوانی که انگار خر می خواهد دانشمند بشود. خب اگر آدم اینطوری دانشمند بشود که بد نیست حتی اگر مثل خر هم درس بخواند. ولی مگر خر درس می خوند؟… این حرفها صد بار توی مغزم دور خورد تا بلاخره آن شب خوابم برد.

اخیرا کسی به شوخی یا جدی چیزی به ام گفت که دوباره من را به یاد «خرخونی» آن زمان انداخت و دست مایه ای برای این دلنوشته شد. او به من گفت: «تو یه فرد خیلی معمولی هستی که فقط زیاد می خونی و زیاد کار می کنی و بلاخره یه خرخون واقعی هستی!» دیگه آن حساسیتهای دوره نوجوانی گذشته بود که از این کلمه ناراحت شوم و شب نخوابم و برای این که نشان بدهم که خرخون نیستم جواب برخی از سوالات سرکلاس یا امتحانی را ندهم و تجاهل کنم بلکه از شر همکلاسی های ناجنس رهایی پیدا کنم. در دهه پنجاه عمرم دیگر «خرخون» مفهوم بدی را برایم تداعی نمی کرد. آره من «خرخون» ام ولی تو چی هستی؟

پس از مطالعه زیاد در احوال دانشمندان، بزرگان و افراد موفق در گذشته و حال دریافتم که توفیق همواره در گرو تلاش و کوشش و محرومیت بوده است؛ کوشش و تلاش در حد غیر متعارف و در کنار آن محرومیت غیر متعارف از لذایذ زندگی و نعم دنیوی که برای بسیاری از مردم نشان از وجود رگه هایی از «خریت» دارد. وقتی شما احوال آن دانشمند کاشف[۱] هلیکوباکتری را مطالعه می کنید که برای اثبات نظریه خود مبنی بر این که زحم اثنی عشری ناشی از وجود این باکتری است، خود را آلوده می کند؛ یا آن مهندس چینی[۲] که برای حفر اولین چاه نفتی چین حاضر می شود از بیمارستان فرار کرده و به محل کارش در بدترین آب و هوا برگردد و برای جلوگیری از انفجار چاه و نبود امکانات با دست و پا سیمان درست کند و مجددا مجروح گردد بنحوی که مشرف به مرگ شود؛ یا کسی که هفته ها خود را در خانه زندانی کرده و در خانه یا آزمایشگاه مطالعه می کند و کتاب و مقاله می نویسد؛ و صدها نمونه دیگر همه حاکی از این واقعیت است که توفیق در گرو چیزی است که مردم عادی آن را غیر عادی می پندارند و آن را به «خریت» نسبت می دهند.

امروزه برخی از افراد به خصوص از نسل جوان هیچ تمایلی به زحمت و تلاش ندارند ولی در عین حال امید موفقیت دارند. برخی نیز تلاش و کوشش را اساسا بیهوده می دانند و راه کسالت و بی حالی را پیش گرفته اند به نحوی که بی رمقی و بی انگیزگی تمام وجودشان را گرفته است و چون یخ فسرده در آب هستند و هیچ انرژی از خود بروز نمی دهند. این که نشد است. چطور می شود که بدون زحمت به توفیقی دست یافت!؟

یکی از مهندسان موفق صنعت نفت که چندین سال پیش بازنشسته شد روزی به من گفت که من از بچگی کار کردم و شب و روز درس خواندم و زحمت کشیدم و نهایتا برای تحصیلات عالی به امریکا رفتم. پس از اخذ فوق لیسانس چندین سال در بدترین شرایط در فیلدهای نفتی امریکا کار کردم. از موقعی که به ایران برگشته ام نیز شب و روز توی پروژها در مناطق نفت خیز و در دمای بالاتر از پنجاه کار کردم. حالا که بعضا به شهرستان محل تولدم می روم تا اقوام و نزدیکان را ببینم و بعضی از آدمها آنجا می بینند که از جهت مالی دستم به دهانم رسیده و بلاخره یه ماشین خوب، یک خونه خوب و .. دارم، پشت سرم صفحه می گذارند که فلانی چار روز رفته توی نفت و هپل هپو کرده و برای خودش دستگاهی به هم زده است. او ادامه داد که به خدا قسم آنها که پشت سرم حرف می زنند یک دهم بلکه یک صدم رنج ها و زحمات من در زندگی را نکشیده اند ولی حالا حسرت زندگیم را می خورند و پشت سرم این خزعبلات را می بافند؛ آنها حتی یک روز در تمام عمرشان به اندازه من کار نکرده اند و حالا که موفقیت من را می بینند چنین و چنان می گویند.

بله به قول مولوی «ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن *** جهد مبارک بود از چه تو پژمرده‌ای». باید تلاش کرد و اگر خواستید از معمول مردم بالاتر شوید باید خیلی از چیزها را بر خود حرام کنید. هر شب مهمانی! هر روز تا لنگ ظهر خواب! هر روز ساعتها روبروی تلویزیون چمباتمه زدن! ساعتها وب گردی توی اینترنت! ساعتها کپ زدن و اختلاط کردن! و…. آخرش نه هنری و نه پیشرفتی و نه توفیقی و نه آینده ای. زمانی که باید کاشت و هنری کسب کرد به بازی گوشی و ناپخته گی تباهش می کنیم و بعد یک عمر رنجش را می کشیم و حسرت اش را می خوریم و برای الیتام درد خویش دیگران را متهم می سازیم و حسادت می ورزیم و آخرش با نکبت این دنیا را وداع می کنیم!

خیلی ها می گویند تلاش و کوشش برای چی؟ مگر همه که این روزها به مال و منال بادآورده رسیده اند از گذر تلاش و کوشش بوده است؟ نمی توان این حرفها را نفی کرد ولی در عین حال نمی توان بر راه صحیح و عمل صالح تکیه نکرد و افراد را به موهومات و راههای ناصواب رهنمون ساخت. حتی این پولداران نوظهور نیز در نتیجه تلاش و سعی دیگران به چنین نوایی رسیده اند و به طرق ناصحیح و از روشهای نامشروع و یا سیاستهای غلط توانسته اند سعی و کوشش دیگران را به ناحق برای خود تصاحب کنند. آنها نه رهبر ما هستند و نه مقتدای ما و نه ما تمایل داریم که راه آنها را برویم. به قول مولوی: «اما تو مگو که جهد و کوشش *** سودم نکند که بودنی بود».

من «خرخون» هستم چرا که وقتی کسی برای تحصیل به استرالیا رفته باشد و پنج سال درآن کشور باشد و حتی یکی از شهرهای آن کشور را نبیند؛ یا روی صندلیش بنشیند و مطالعه کند بدون این که متوجه شود که شش ساعت تکان نخورده است؛ یا آنقدر غرق درس و مطالعه باشد که نفهمد که صبح شده است؛ یا هزاران ساعت از اوقات فراغت خود را بجای گذراندن با خانواده و میهمانی رفتن و لذت بردن صرف نوشتن کتاب و مقاله کند و شب از درد گردن خوابش نبرد، و … خب با تمام استانداردهای جهانی هم در نظر بگیرید «خرخون» است. مگر دیگران که به توفیقاتی نایل شدند کمتر زحمت کشیدند، رنج بردند و تلاش کردند؟

بعد از این سالها حداقل این را می فهمم که «خرخون» از «خرنخون» صد پله بهتر است چون به قول مولوی «کوشش بیهوده به از خفتگی» و بنابراین عاشق «خرخون» ها هستم. چه منظور از «خرخون» همان «پرخون» باشد یا هر چیزی دیگر. من به آن کاری ندارم.

البته باید مراقب کسانی بود که ما را به «خرخونی» متهم می کنند. آنها خود دچار کسالت و پژمردگی و افسردگی هستند و تیرهای زهر آگینی در آستین دارند و به محض این که شما با آنها حشر و نشر کنید، تیرهای یأس و پژمردگی و کسالت و بی انگیزگی را به سمت شما شلیک می کنند و شما را نیز مثل خودشان مجروح خواهند ساخت. هیچ چیزی مثل کسالت و بی انگیزگی و فشل بودن مسری نیست. چرا که به قول مولوی: «از مردم پژمرده دل می‌شود افسرده *** چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی».


چرا استرالیا

بسیاری سؤال می کنند که چرا برای ادامه تحصیل به دانشگاه آدلاید در استرالیا رفتم. حقیقتا موضوع قدری اتفاقی بود. در سال ۱۳۷۰ در آزمون اعزام دانشجو به خارج از کشور شرکت کرده، قبول شدم. قبولی در آن آزمون به این معنا بود که قبول شدگان می توانستند از طریق بورس وزارت علوم در یکی از دانشگاه های مورد تأیید آن وزارتخانه در رشته مورد نظر ادامه تحصیل دهند. البته وظیفه اخذ پذیرش از دانشگاه خارجی به عهده داوطلب یعنی بنده بود.

پس از قبولی برای تشکیل پرونده به ساختمان مدیرکل بورس که آن زمان در خیابان شهید بهشتی واقع بود، مراجعه کردم. در آنجا دانشجویی را دیدم که بلیط گرفته، آماده اعزام به خارج بود. با او سلام علیک کردم و مؤدبانه گفتم ممکنه من را راهنمایی کنی که چگونه می توانم مثل شما پذیرش گرفته، اعزام شوم. نیش خندی زد و گفت با من بیا. با هم رفتیم تا نزدیک پله ها و پله ها را که خیلی در اثر رفت و آمد صاف و صیقلی شده بود به من نشان داد و گفت این پله ها را امثال من برق انداخته ­ایم، زمانی که تو هم آنقدر از این پله ها بالا و پایین بشی که این ها را صاف کنی، شاید موفق به اعزام شوی. در آن موقع این حرف قدری برایم اغراق آمیز و شوخی وار بود، ولی زمانی که پس از ۲ سال تلاش و تحمل استرس فراوان آخرین نامه را گرفتم و با کلی شک و تردید با ساختمان وزارت علوم خداحافظی کردم، متوجه نقش ‌ام در صاف کردن پله ها شدم.

اخذ پذیرش از یکی از دانشگاه های خارج که مورد قبول وزارت علوم باشد مشکل اصلی کلیه داوطلبان بود، به خصوص برای من که بلد نبودم حتی یک نامه عادی به زبان انگلیسی بنویسم. آن روزها مثل امروز نبود که بتوانی بدون این که زیاد زبان بلد باشی با کمک اینترنت و سامانه های مترجم هوشمند و امثال آن یک نامه سروپا شکسته برای خودت دست و پا کنی.

باید ابتدا یک نامه خطاب به دانشگاه مورد نظر در خارج تهیه می کردم مبنی بر این که من از وزارت علوم ایران بورس گرفته، تمایل دارم در مقطع دکتری در رشته حقوق تجارت بین الملل در آن دانشگاه ادامه تحصیل بدهم و بنابراین شرایط مورد نیاز را برایم ارسال کنید. این که چرا حقوق تجارت بین الملل را انتخاب کردم خود قصه جداگانه ای دارد که سر فرصت می‌ نویسم.

یکی از قبول شدگان سالهای قبل یک نمونه نامه را که او هم از فرد دیگری قرض گرفته بود به من داد و من بلافاصله از آن یک کپی گرفتم. نامه را قدری تغییر دادم و  بلاخره توانستم یک نامه دست و پا شکسته جفت و جور کنم که به دانشگاه ها ارسال کنم. به نظر می رسید که مشکل اول یعنی تهیه نامه در حال حل شدن بود.

مشکل دوم این بود که با کدام دانشگاه خارجی و در کدام کشور مکاتبه کنم. باز داوطلبان قبلی مرا راهنمایی کردند که در کتابخانه زیر زمین ساختمان اداره بورس چندتا جزوه است که می توانی نام و نشانی دانشگاه های معتبر را از آنها استخراج و با آنها مکاتبه کنی. به زیر زمین رفتم و سراغ جزوه ها را گرفتم که مرا به راهرو بغل هدایت کردند که در آنجا تعدادی دانشجو را دیدم که همه در حال جستجو در جزوهای مزبور بودند.

هیچ ایده ای نداشتم که در این جزوه باید دنبال چه دانشگاهی باشم. در مورد کشور مورد نظر وضعیت روشن تر بود زیرا با توجه به این که مهارت خواندن (reading) انگلیسی را قدری بلد بودم، تصمیم داشتم که کشور انگلیسی زبان برم. امریکا که حرفش را نزن که امکان اعزام وجود نداشت. روابط با انگلستان هم مرتب «شل کن و سفت کن» داشت و سرمایه گذاری روی آن عاقبتش نامعلوم بود. هند هم اصلا مورد نظرم نبود. پس امر دایر بود بین کانادا و استرالیا، البته بچه ها (منظور همان قبول شدگان در آزمون اعزام) می گفتند که نباید انگلیس را کلا حذف کنی. در مورد استرالیا نیز کسی اطلاع زیادی نداشت. یادم هست با یکی از استادان حقوق مشورت کردم و نظر اش را در مورد ادامه تحصیل در استرالیا جویا شدم که ایشان فرمودند اولا استرالیا متعلق به سیستم حقوقی انگلوساکسون (۱) است و به درد حقوق ما نمی خورد و ثانیا مگر می خواهی حقوق قصابی بخوانی. خب خیلی ها در آن زمان بیش از گوشت یخ زده وارداتی از استرالیا و بره های مرینوس آن اطلاعی دیگری نداشتند و خواندن حقوق در استرالیا برایشان بیشتر شبیه به مطالعه حقوق قصابی می‌ نمود.

به هر حال رفتن به استرالیا را کسی توصیه نمی کرد و من هم اهل ریسک نبودم و تمایل نداشتم که جایی برم که فردا حرف و حدیث داشته باشد. در هر حال با کمک بچه ها – که خدا خیرشان بدهد که بعضی از آنها از بعضی دیگر پر خیرتر بودند و البته اقتضای دوره دانشجویی و نگرانی های کار خودشان زیاد به آنها مجال نمی داد که بخواهند اطلاعات خود را با دیگران در میان بگذارند- ۱۰ دانشگاه از انگلستان، ۱۰ دانشگاه از کانادا و ۱۰ دانشگاه از استرالیا را از جزوه یادشده انتخاب و نام و نشانی آنها را یادداشت کردم. حالا حداقل نام و نشانی سی دانشگاه را برای مکاتبه داشتم و خود موفقیت بزرگی بود.

مرحله بعدی این بود که  نامه ای را که از آن دانشجو کپی گرفته بودم با مشخصات خودم تطبیق دهم و نشانی دانشگاه را بالای آن نوشته، آن را ارسال کنم. برای صرفه جویی در هزینه ها متن نامه را طوری تهیه کردم که قابل استفاده برای دانشگاه های متعدد باشد و آن متن را به اضافه اسم و نشانی ۳۰ دانشگاه دادم تایپ کردند. بعدا از قیچی و کپی استفاده کردم و یک نامه را به سی نامه تبدیل کردم، به این نحو که نشانی تایپ شده را بالای یک نامه می گذاشتم و یک کپی از آن می گرفتم و مجددا این را با دانشگاه های دیگر تکرار کردم (دقیقا کاری که امروزه کاربرد وسیعی در کامپیوتر دارد که به آن copy و paste گفته می شود و امروزه خیلی از دانشجویان و پژوهشگران! هنرشان فقط همین است). البته باز به خاطر صرفه جویی در هزینه های پستی دلیلی نداشت که نامه های استرالیا را ارسال کنم که آخرش زبانم لال حقوقدان گاو و گوسفندی یا قصابی بشوم.  نامه ها را به ۱۰ دانشگاه در انگلستان و ۱۰ دانشگاه در کانادا ارسال کردم ولی از استرالیا صرف نظر کردم.

حدود یک ماه از ارسال تقاضاها گذشته بود که کم کم پاکتهای زیبا با کاتولگهای رنگی یکی یکی از راه می رسید. به! به! چه عکسهایی و چه مناظری! نقداً عکسهاش را چند بار سیر می دیدیم تا بعد دیکشنری را باز کنیم وکلمه به کلمه بخوانیم بینیم که چی گفته اند. بعد از استخراج کلی کلمه در هر صفحه و نوشتن معنای آن در بالای کلمات بلاخره سر و دست شکسته متوجه می شدم که چه شرایطی دارد و چه کاری باید برای اخذ پذیرش انجام داد. البته چون بورس بودم به هزینه های دانشگاه اصلا توجه نمی کردم و انگار نه انگار که آنجا چیزی نوشته شده است.

وقتی آن کاتولوگ زیبا را می دیدم و شرایط اخذ پذیرش را ملاحظه می کردم، نگرانی و ناامیدی سراسر وجودم را می‌ گرفت: نمره ۷ آیلتس، عنوان رساله دکتری و پروپوزال، دو توصیه نامه از اساتید، ترجمه مدارک کارشناسی و کارشناسی ارشد و امثال آن. آنها که زبان بلد بودند و من نامه یادشده را از آنها گرفته بودم، می گفتند نمره اشان تو آیلتس حدود ۵ است. حالا من چطور می‌ توانستم ۷ بگیرم؟ بقیه مدارک را چگونه باید تهیه می‌ کردم؟ گاهی به خودم می‌ گفتم عجب غلطی کردی! خودت را درگیر خارج رفتن کردی! آخه بابات، ننه ات، کدام قوم و خویش ات خارج برو بوده اند که تو دوم اش باشی؟ بابا بی خیال اش شو همین جا یک جوری دکتری می‌ گیری. تازه استخدام دانشگاه شدی و بعد از سالها بلاخره این چاه به آب رسیده است، چرا می‌ خواهی دوباره همه چیز را خراب کنی؟ برو همان کلاس ات را برس. دانشجویان ات هم که از کلاس ات راضی هستند، پس چی دیگر می‌ خواهی؟

تحصیل عشق و رندی، آسان نمود اول **** آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

یادم هست یک روزی در دوره لیسانس پس از کلاس، دور یکی از استادها حلقه زده بودیم و از گپ و گفت بچه ها با استاد لذت می بردیم. یکی از همکلاسیها به استاد گفت که می خواهم برای تحصیل به خارج بروم. استاد که خود سالها قبل در فرانسه تحصیل کرده بود از زیر عینک یک نگاه عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت: فکر نمی کنم مرد اش باشی! وقتی مشکلات سر راه را می دیدم به خودم می گفتم که آیا مرد اش هستم؟

سعی کردم از کارهای ساده تر شروع کنم. اول باید ریز نمرات و گواهی فارغ التحصیلی کارشناسی و کارشناسی ارشد را تهیه و ترجمه رسمی می‌ کردم. با توجه به مقررات مربوط به آموزش رایگان این امر مستلزم کلی نامه نگاری بود و رفت و آمد بین وزارتخانه و دانشگاه تهران و تربیت مدرس بود که بلاخره انجام شد و توانستم مدارکم را ترجمه کرده و چندین نسخه از آن تهیه کنم.

مدرک بعدی اخذ توصیه نامه از چندتا استاد بود. استادهای ما همه یا فارغ التحصیل از ایران و یا فرانسه بودند و کمتر به زبان انگلیسی تسلط داشتند که بتوانند توصیه نامه انگلیسی برایم بنویسند. چند تا متن کوتاه فارسی با کمک برخی از استادها تهیه کردم و دادم به دارالترجمه که آنها را به انگلیسی برگرداند. پس از ترجمه آنها به زبان انگلیسی آنها را بردم جایی دیگر و تایپ کردم و چند تا کپی گرفتم. پس از کلی دوندگی استادها را پیدا کردم و کلیه کپی ها را به امضای آنها رساندم که لازم نباشد برای هر دانشگاه تک تک مزاحم شوم. به این ترتیب توصیه نامه­ ها هم آماده شد.

حالا بیشترین مشکل اخذ نمره زبان بود که به طور جدی دنبال می کردم. البته آن زمان برگزاری تافل یا آیلتس در ایران انجام نمی شد و بنابراین برای آزمون زبان باید به یکی از کشورهای منطقه مسافرت می‌ کردیم که این خود مزید بر علت بود. تمام کارهایم را کنار گذاشتم و حسابی چسبیدم به زبان. ابتدا از کتابهای درسی دوره راهنمایی و دبیرستان شروع کردم که خیلی قیمتشان ارزان بود ولی قدری تهیه آن مشکل بود چون فکر می کردم که این کتابها لابد برای کسانی خوب است که می خواهند زبان را از ابتدا شروع کنند. انصافا هم برای مهارت خواندن مفید بودند. کتاب تخصصی حقوقی نداشتم که مطالعه کنم و برای آزمون انگلیسی نیز شرط نبود. برای ارتقای زبان تخصصی به کنوانسیونهای بین المللی متوسل شدم که بعضا متن و ترجمه آن در بعضی از مجلات چاپ می‌ شدند. این متنها خیلی ساده و به انگلیسی رسمی نوشته می شوند و بنابراین برای یک مبتدی مثل من خیلی مفید بودند که بتواند اصطلاحات حقوقی را یاد بگیرد بدون این که بخواهد زجر فهم متنهای سنگین حقوقی را بکشد.

در مقابل آزمونهای بین المللی وزارت علوم یک آزمون داخلی زبان انگلیسی راه اندازی کرده بود که به آن MCHE می گفتند. گواهی این آزمون برای دانشگاه های خارج معتبر نبود ولی احراز حداقل ۵۰ درصد نمره آن برای اعزام ضروری بود. مطالعه جدی متنهای انگلیسی، باعث تقویت درک مطلب و گرامر شده بود و در این دو زمینه پیشرفت خوبی داشتم ولی در فهم مکالمات و صحبت کردن وضعیت وخیم بود. بلاخره برای MCHE ثبت نام کردم و نمره ام ۴۰ از ۱۰۰ شد و نتوانستم حداقل ۵۰ درصد را احراز کنم ولی نسبت به دوستانی که کلاس زبان می‌ رفتند نمره من بهتر شده بود. این نمره را هم عمدتا از بخش درک مطلب و گرامر کسب کرده بودم و از گوش دادن نمره منفی گرفته بودم. مجددا در MCHE بعدی شرکت کردم. این دفعه بلندگوها که از طریق آن متنها و سوالات پخش می شد، خراب شدند و ما که هیچی، کسانی هم که انگلیسی بلد بودند، هیچی نفهمیدند. پس از امتحان اعتراضات زیادی شد و بلاخره وزارتخانه قانع شد که بخش شنیداری را از آزمون مزبور حذف کند و نمرات را بر اساس سایر مهارتها تعدیل کند. این خبر خیلی عالی بود چون از آن امتحان ۴۵ درصد گرفته بودم که با حذف بخش شنیداری نمره ام به حدود ۶۰ درصد می‌ رسید و شرط لازم زبان برای اعزام فراهم می‌گشت. به این ترتیب حداقل نمره زبان را نیز احراز کردم.

این خوشحالی خیلی پایدار نبود. وقتی فکر می‌ کردم که دانشگاه ها برای دادن پذیرش به نمره بالای زبان آن هم در آزمونهای بین المللی نیاز دارند، دلم دوباره تو هم می‌ ریخت و استرس وجودم را می‌ گرفت. امیدی نداشتم که بتوانم نمره قابل قبول تافل و یا آیلتس را کسب کنم. اما طبق مقررات وزارتخانه در صورت اخذ پذیرش این امکان وجود داشت که حداکثر به مدت شش ماه نیز برای تقویت دوره زبان پذیرش بگیرم. همه امیدم این بود که بتوانم ابتدا برای زبان اعزام شوم و بعد از آن نمره مورد نظر دانشگاه را اخذ کنم. ولی مشکل این بود که اکثر دانشگاه های خارجی بدون ارسال نمره زبان مدارک را بررسی نمی کردند.

یکی از روزهایی که برای ساییدن پله ها به ساختمان مدیر کل بورس رفته بودم، مطلع شدم که دولت استرالیا تعدادی بورس به دولت ایران داده است و دانشجویان متقاضی می‌ توانند فرمهای مربوط را تکمیل کرده و جهت اقدامات بعدی به وزارت علوم تحویل نمایند. فرمها دو صفحه ای بود و اطلاعات ساده ای را می خواست. با کمک برخی از دانشجویان سرپایی فرمهای مزبور را برای چهار دانشگاه در استرالیا پر کرده و همانجا تحویل کارشناس مربوط دادم؛ سنگ مفت، گنجشک مفت. خوبی این فرمها در این بود که نه پروپوزال می خواست و نه توصیه نامه و نه نمره زبان و البته نه پول تمبر و پست. معلوم بود که با این نمرات درخشانی که من در زبان داشتم کسی به من  پذیرش نمی دهد چه به این که بورس بدهد. ولی خوب پر کردن این فرمها بیشتر مصرف شخصی داشت و راضی ام می‌ کرد که برای اعزام کاری انجام داده ام.

قبولی اعزام کم کم داشت وارد سال دوم می شد اما هنوز هیچ دور نمایی از پذیرش در جایی وجود نداشت. شنیدم یک مؤسسه فرانسوی بنا است ظرف یکماه آتی به تهران بیاید و پس از مصاحبه با داوطلبان  تحصیل در فرانسه، تعدادی از آنها را انتخاب کند. با وزارتخانه تماس گرفتم و برای مصاحبه ثبت نام کردم. زبان فرانسه که بلد نبودم حداقل خودم را راضی کردم که هزینه کنم و مدارکم را به زبان فرانسه ترجمه کنم. روز مصاحبه فرا رسید و با کلی دردسر و استرس و نگرانی وارد جلسه مصاحبه شدم. قلبم داشت از جا کنده می‌ شد. دو نفر فرانسوی با من به فرانسه صحبت کردند. من هم که از فرانسه تنها بخش بین المللی آن را بلد بودم، با ایماء و اشاره در جواب برآمدم و مدارک دانشگاهی ترجمه شده به فرانسه را به آنها تحویل دادم.  در آن جلسه نفس گیر، ریز نمرات کارشناسی و کارشناسی ارشد به من قدری جسارت می‌ داد. آنها که دیدند که من به کلی فرانسه بلد نیستم چند جمله ای انگلیسی صحبت کردند ولی انگار با دیوار حرف می‌ زدند. آنها که از من کاملا ناامید شده بودند ریز نمرات را نگاه کردند که از چهره آنها رضایت دیده می‌ شد. بعد از چند روز که پیگیر نتیجه مصاحبه شدم گفتند که به دلیل عدم آشنایی با زبان فرانسه در مصاحبه رد شدم اما به دلیل نمرات عالی کارشناسی و کارشناسی ارشد توصیه شده بود که برای مصاحبه بعدی زبان فرانسه خود را تقویت کنم و مجددا شرکت کنم.

همه راه ها داشت به فرانسه ختم می شد و انگار دانشجوی حقوق چاره ای جز رفتن به فرانسه نداشت. استادان که می‌ گفتند غیر از فرانسه کشور دیگری حقوق ندارد که کسی برود و آنجا تحصیل کند. کشورهای انگلیسی زبان هم یا ما آنها را نمی پذیرفتیم یا آنها ما را نمی پذیرفتند. آن همه نامه و مدارک و فرم پر کردن هم که به نتیجه ای نرسیده بود. پس یا باید قید خارج را می‌ زدم یا فرانسه را جدی دنبال می‌ کردم و راه دیگری برایم وجود نداشت. کلاسهای فرانسه سه روز در هفته در تهران برگزار می شد و من مجبور بودم برای شرکت در این کلاسها از قم به تهران رفت و آمد کنم. تصمیم گرفتم که در کلاسهای زبان فرانسه شرکت کنم و سه روز در هفته صبح سحر از قم حرکت می‌ کردم که ساعت ۸ صبح سر کلاس فرانسه باشم. رفت و آمد روزانه خیلی مشکل بود و مشکل تر از همه این که با  زبان فرانسه بیگانه بودم و احساس می‌ کردم برای یادگیری زبان جدید خیلی پیر هستم. پیشرفت در زبان فرانسه خیلی کند بود و هر روز که می‌ گذشت بارقه های امید به خارج رفتن سو سو کنان در حال غروب کردن بود.

یه روز که برای پیگری اعزام به تهران رفته بودم، یکی از دانشجویان گفت که یکی از مسئولان اداره کل بورس به دانشجویان مشاوره می دهد و بهتر است با ایشان ملاقات کنی. ایشان خیلی به شما کمک خواهند کرد و اطلاعات وسیعی از کشورها و نحوه اخذ پذیرش دارند. پس از پرس و جو، اتاق وی را پیدا کردم و از منشی تقاضای ملاقات کردم که متوجه شدم باید وقت گرفت آن هم برای دو هفته دیگر، آن هم روزی که من برای درس زبان فرانسه در تهران نبودم. چاره ای نبود، نباید فرصت چنین مشاوره ارزشمندی را از دست می‌ دادم. قبول کردم و روز مقرر با کلی خوشحالی جهت ملاقات و اخذ مشاوره از قم به تهران حرکت کردم. بعد از ساعتها انتظار در صف بلاخره نوبت دیدار فراهم شد. شروع جلسه خیلی خشک تر از آن بود که انتظار یک راهنمایی حسابی در کار باشد. پس از چند تا سوال کلیشه ای که انگار دارد از من استنطاق می‌ کند، رسیدیم به این سوال که چند تا بچه دارم و زمانی که مطلع شد که سه تا بچه دارم و با این حال قصد اعزام به خارج دارم عصبانی شد و با لحنی خیلی غیر عادی به شدت من را مورد نکوهش قرار داد که یک عده چقدر بی ملاحظه اند و با سه تا بچه می خواهند به خارج بروند درس بخوانند؛ بهتر است شما از یک دانشگاه داخلی پذیرش گرفته و بورس خارج را به داخل تبدیل کنید. کلی آیه یأس برام خوند که از دیدن آن آقای مشاور که هیچ، از کل اعزام سرخورده شدم.

با قیافه ای ماتم زده و ناراحت از جلسه مشاوره خارج شدم. خودم را سرزنش کردم که این همه راه از قم کوبیدم آمدم تهران که استنطاق بشوم و این حرفها را بشنفم. «این بود آن همه اطلاعات و دانش از خارج! حداقل می‌ گفت اگر می‌ خواهی بروی این مشکلات را دارد ولی راهش هم این است، حالا چرا این قدر بد اخلاق و عصبانی بود، آخه این هم شد مشاوره!» هی اینها را با خودم می‌ گفتم و وقتی تمام می‌ شد دوباره یک بار دیگر آنها را با عبارات دیگری تکرار می‌ کردم. در حالی که با این حرفها به خودم دلداری می دادم اما حرفهای آقای مشاور هم بی تأثیر نبود. «خب راست می‌ گوید با سه تا بچه چطور می‌ شود رفت خارج درس خواند، خب تبدیل خارج به داخل که خیلی بهتر است، هم دکتری می‌ گیری و هم لازم نیست این همه رنج سفر به خارج را بکشی. آخه بابات خارج بوده! ننه ات خارج بوده! کی اکت خارج بوده که حالا تو هوس خارج کرده ای!» تمام مسیر تهران تا قم در اتوبوس مشغول این افکار بودم و گاهی این شعر حافظ را زمزمه می‌ کردم:

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است **** کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود **** غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

عدم پیشرفت در زبان فرانسه، رفت و آمد سه روز در هفته از قم به تهران، عدم اخذ پذیرش از دانشگاه قابل قبول وزارتخانه و حالا این حرفها دیگه داشت آخرین تیرها را به آرزویم برای تحصیل در خارج می زد و صدای الرحمن آرزوهایم از دور شنیده می‌ شد. امید به تحصیل در خارج لحظه به لحظه کم نور تر می گشت و رفت و آمد به تهران جهت شرکت در کلاس فرانسه سخت تر و کشنده تر می‌ شد. راه قم – تهران خیلی از قبل طولانی تر می نمود و صرف وقت و تحمل ناراحتی برای یادگیری زبان فرانسه مسخره می آمد. به قول حافظ:

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود **** به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

طمع در آن لبِ شیرین نکردنم اولی **** ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟

هرچه امکان تحصیل در خارج برایم دورتر می‌ شد، فکرم متوجه تحصیل در داخل می شد. در یکی از همین روزهای ناامیدی که برای شرکت در کلاسهای زبان فرانسه به تهران رفته بودم، ملاقاتی با استاد راهنمای ارشدم داشتم که در عین حال رئیس گروه حقوق دانشگاه تربیت مدرس نیز بود. حال و احوالی شد و از اعزام به خارج پرس و جو کرد. وقتی من را ناراحت و مستأصل دید، خودشان پیشنهاد دادند که اعزام به خارج را به داخل تبدیل کرده، در دانشگاه تربیت مدرس ادامه تحصیل بدهم. پیشنهاد خوب و با سخاوتی بود به خصوص که دانشگاه های دیگر که دکتری حقوق خصوصی داشتند اصلا به امثال بنده که فارغ التحصیل دانشگاه تربیت مدرس بودیم نظر مساعدی نداشتند. با توجه به این که کارشناسی ارشد را در دانشگاه تربیت مدرس گرفته بودم و برخی از اساتید نیز نظر خوبی نسبت به این دانشگاه ابراز نمی کردند، من ترجیح می دادم که دکتری را در دانشگاه دیگری شروع کنم که این امر نیز مستلزم شرکت در آزمون ورودی بود. به هر حال نقد تر از همه دانشگاه تربیت مدرس بود. تقریبا داشتم قانع می‌ شدم که به جز ادامه تحصیل در دانشگاه تربیت مدرس راهی فعلا وجود ندارد و با خود قرار گذاشتم که در اولین فرصت جریان تبدیل بورس خارج به داخل را دنبال کنم.

ساروان بار من افتاد خدا را مددی **** که امید کرمم همره این محمل کرد

در همین گیرودارها، گاه گاهی پاسخی از دانشگاه هایی که با آنها مکاتبه کرده بودم می رسید که همراه آن کاتولوگهای رنگی و زیبایی بود اما دیگه نه رنگها و نه عکسهاش برام جذابیت نداشت زیرا دیگر امیدی به اخذ پذیرش نداشتم. اکثر پاسخها مثبت نبود: «با عرض پوزش به استحضار می رسانیم که تقاضای شما برای تحصیل در دوره دکتری در اولویت قرار نگرفته است» یا «شما نمی توانید مستقما وارد دوره دکتری شوید و باید ابتدا در یک دوره ارشد مشغول شده و سپس در صورت احراز شرایط وارد دوره دکتری شوید» یا «بررسی پرونده شما موکول به ارائه گواهی زبان آیلتس با نمره حداقل هفت است». این ها بخشی از جوابهایی بود که همراه با این کاتولوگها دریافت می کردم که همگی با مقررات اعزام وزارت علوم ناسازگاری داشتند.

بعد از ظهر روز تولد حضرت علی (ع) در سیزده رجب کسی زنگ خانه را زدند. کوچولوها تیر تخش رفتند دم در و همگی داد زدند بابا! نامه از خارج! بر عکس بچه ها، من خیلی شوق نکردم و پیش خودم گفم این هم مثل بقیه نامه ها و عذرخواهی از این که نتوانسته اند به من پذیرش بدهند. به آهستگی و بی میلی به سمت در رفتم و پاکت را از پستچی گرفتم و انعامی هم دادم. جلد پاکت نشان می‌ داد که نامه از استرالیا است. همان دم در پاکت را باز کردم. داخل پاکت یک نامه به اضافه چندتا کاتولوگ و بروشور رنگی بود. نامه مفصل تر از آن بود که به نظر رد باشد. همین طور که به آهستگی از دم در به سمت داخل منزل حرکت می‌ کردم، نامه را می‌ خواندم و کوچولوها که همه قد و نیم قد دورم حلقه زده بودند داشتند حرکات صورت من را می‌ خوانند بلکه چیزی دستگیرشان شود. زبان انگلیسی ام آنقدر قوی نبود که بلافاصله مفاد نامه را بفهمم. بعد از کلی تأمل و دقت متوجه شدم که پذیرش است ولی شرط و شروط دارد. خیلی جدی نگرفتم چون وزارت خانه تنها پذیرش غیر مشروط را قبول می‌ کرد. تازه این پذیرش از استرالیا بود که لابد باید برم و حقوق قصابی بخوانم. حقیقتاً مطلب نامه را خوب نفهمیدم که دقیقا چی می‌ گوید.

چند روز بعد از دریافت این پذیرش، یکی از دانشجویانم که کارمند وزارت امور خارجه بود و فهمیده بود که دنبال اعزام هستم پس از پایان کلاس آمد پیش ام و گفت که یکی از معاونان مدیر کل بورس با من رفاقت دارد و مدتی با هم خارج بوده ایم و اگر خواستی می‌ توانیم با او ملاقاتی داشته باشیم. برایم سخت بود که پیشنهاد دانشجو را قبول کنم ولی از آن طرف هم باید زودتر در مورد تبدیل خارج به داخل تصمیم می‌ گرفتم. با اکراه قبول کردم که بعدا خودم را سرزنش نکنم که ای کاش رفته بودم، شاید موثر واقع می‌ شد.

هفته بعد در یکی از روزهایی که برای کلاس فرانسه به تهران رفته بودم و کلاس نداشتم قرارگذاشتیم و رفتیم پیش معاون اداره. در طول این مدت که به اداره بورس رفت و آمد می‌ کردم این اولین بار بود که کسی ما را تحویل می‌ گرفت. جلسه خیلی دوستانه شروع شد و معلوم بود که اینها با هم رفیق اند. بعد از تعارفات اولیه، دانشجو من را معرفی کرد و کلی هم سنگ تمام گذاشت و از نحوه تدریس درس مدنی تعریف و تمجید کرد. دانشجویان ام همواره بی ریا هر کاری از دست اشان برآمده برای من انجام داده اند و در کلام آنها تملق و چاپلوسی ندیده ام.

خلاصه ای از وضعیت خود را خدمت معاون اداره بورس توضیح دادم و گفتم که حدود یکسال و نیم پیش در آزمون اعزام به خارج قبول شده ام اما هنوز موفق نشده ام پذیرش بگیرم. قصه مصاحبه برای اعزام به فرانسه و کلاسهای زبان فرانسه را گفتم و بعد جریان ملاقات با مشاور و این که با سه تا بچه چطور می‌ خواهی خارج بروی را نقل کردم.  ایشان نیز بر رفتن بر فرانسه تأکید کردند و گفتند که فرانسه از هر جای دیگر راحتر پذیرش می‌ دهد ولی تنها مشکل اش زبان است. در ادامه گفتگو بیان کردم که اخیرا یک نامه از دانشگاه آدلاید استرالیا دریافت کرده ام. اظهار علاقه کردند که نامه را ببینند و من نامه را از کیف ام درآوردم و به ایشان نشان دادم. نامه را با دقت مطالعه کردند و با لبخند به دوست اشان خطاب کردند که بابا این پذیرش دارد و رو نمی کند. این یکی از بهترین پذیرشهایی است که در این مدت اخذ شده است و تمام شرایط مورد نظر وزارت علوم در آن لحاظ شده است. با این حرف یک دفعه فضای جلسه عوض شد و دوباره تأکید کردند که ایشان (یعنی من) هیچ مشکلی ندارد و با این پذیرش می‌ تواند اعزام شود.

جریان این پذیرش بر می‌ گردد به فرمهایی که سرپایی برای اخذ بورسیه دولت استرالیا پر کرده، جهت ارسال به چهار دانشگاه استرالیا در داخل یک قوطی در اداره بورس ریخته بودم. در این پذیرش آنها عذر خواهی کرده بودند که نمی توانند بورسیه بدهند ولی مشروط به اعطای بورسیه توسط دولت ایران آنها پذیرش مستقیم دکتری داده بودند. رد بورسیه دولت استرالیا و اعطای پذیرش در صورت اعطای بورس توسط ایران باعث شده بود که پیام نامه را به دقت متوجه نشوم که آیا نامه رد است یا قبول.

دو چیز هنوز باقی بود که ذهنم را آزار می‌ داد و باید با معاون مطرح می‌ کردم: آیا استرالیا کشور مناسبی برای رشته حقوق است؟ با قدری تردید این سوال را مطرح کردم. لبخندی زد و کلی از استرالیا تعریف کرد که دانشگاه های خیلی خوب، استادان عالی و امکانات فراوان دارد. زدم تو حرفش و گفتم که برخی از استادان ما می‌ گویند که استرالیا حقوق ندارد و به تمسخر می‌ گویند مگر حقوق قصابی می‌ خواهی بخوانی!  زد زیر خنده و گفت تقصیر ندارند، اینها خیلی از دانشگاه های استرالیا اطلاع ندارد. اخیرا به ملبورن استرالیا رفته بودم و چقدر تحت تأثیر دانشگاه ها و امکانات آنجا قرار گرفتم. خوبی استرالیا این است که هم زبان اش انگلیسی است و هم زندگی در آنجا راحت است. انگار که از توضیحات اش قانع شده باشم زدم توی حرفش و نگرانی بعدی ام را مطرح کرد که خوب من سه تا بچه دارم؟ آیا با سه تا بچه می‌ شود رفت استرالیا؟ باز هم لبخندی زد و گفت اتفاقا در شهر آدلاید که تو پذیرش گرفته ای مدرسه ایرانی هم هست و بچه ها  نگرانی ندارند.

جلسه بسیار عالی بود و قانع شدم که باید راهی استرالیا شوم. ظاهرا راه دیگری هم وجود نداشت. نگرانی و استرس در فاز جدیدی شروع شد. آیا می‌ تونم برم خارج درس بخوانم؟ آیا با سه تا بچه می‌ شود درس خواند؟ آیا استرالیا کشور مناسبی برای حقوق است؟ آیا این تصمیم صحیحی است که دارم می‌ گیرم؟ آیا از پس درس و زبان بر می‌ آیم؟ آیا خواندن کامن لا برای ایران مناسب است؟ آیا حقوق تجارت بین الملل فایده ای دارد؟ و صدتا آیا آیا دیگر. ولی به رغم این نگرانیها و استرسها، انگار نیرویی داشت من را به سمت استرالیا سوق می‌ داد و من چاره ای جز پیروی نداشتم. به قول حافظ:

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت **** که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

هر چند خیلی امید نداشتم که موفق شوم، ولی نمی شد که دست روی دست گذاشت. دنبال کارهای اعزام به استرالیا را با دو دلی و شک گرفتم. گذاشتن وثیقه ملکی، اخذ مأموریت تحصیلی از دانشگاه، واریز کردن شهریه شش ماه اول به دانشگاه، دریافت ویزا از سفارت استرالیا، اخذ بلیط و صدها نامه و مکاتبه و کاغذ بازی دیگر را باید انجام می‌ دادم بلکه بتوانم اعزام شوم.

یکی از مهم ترین مشکلات پیدا کردن ملک شش دانگی بود که بتوانم وثیقه بگذارم که اگر برنگشتم دولت آن را ضبط کند. ملک شش دانگی که حداقل ۵ میلیون تومان ارزش داشته باشد نه خودم داشتم و نه پدر و مادرم. مجبور بودم به اقوام و خویشان مراجعه کنم بلکه آنها چنین ملکی را داشته باشند و حاضر شوند به مدت ۴ تا ۵ سال وثیقه بگذارند. بلاخره دایی ام یک منزلی داشت که به سختی ۵ میلیون می ارزید ولی سندش شش دانگ بود. بلاخره نامه از وزارت علوم به دفتر حقوقی دانشگاه اصفهان گرفتم که از طرف وزارت علوم وثیقه را ارزیابی و در محضر سند وثیقه را امضا کند. یک تاکسی صدا کردیم و  کارشناس دفتر حقوقی را سوار و جهت بازدید ملک حرکت کردیم. تو راه صحبتها دوستانه بود که خوب حالا کدام کشور می‌ خواهی بروی و خوشا به حالت و از این حرفها. وقتی کارشناس ملک را دید، گفت این ۵ میلیون نمی ارزد و باید کارشناس رسمی ارزش آن را تأیید کند. خلاصه بعد از کلی ننه من غریبا درآوردن و التماس کردن کارشناس با هزار تا منت ارزش ملک را تأیید کرد و مقدمات برای زدن سند وثیقه هموار شد که باید حالا کلی پیگیری شهرداری، اداره مالیات، زمین شهری و محضر باشیم. بعد از یک ماه دوندگی و کلی هزینه بلاخره ملک در وثیقه وزارت علوم درآمد.

گرفتن حکم مأموریت تحصیلی از مجتمع آموزش عالی قم که محل خدمت ام بود، دردسر دیگر بود. رئیس وقت مجتمع می‌ گفت که باید تعهد محضری بدهید که وقتی برگشتید تا چند سال تقاضای انتقال نکنید. بلاخره جلسه ای با مسئولان مجتمع برگزار شد تا تقاضای من مورد بررسی قرار گیرد. من در آن جلسه گفتم که من به اراده و میل خود استخدام مجتمع شده ام و دانشگاه شهید بهشتی و دانشگاه علوم قضایی از من دعوت کرده اند ولی به دلیل علاقه به قم و مجاور بودن آن با حوزه علمیه و حضرت معصومه، مجتمع را انتخاب کرده ام. برای این که جو جلسه را بشکنم یک دفعه به رئیس مجتمع خطاب کردم که شما که با رئیس این مراکز آشنا هستید لطفا همین حال به آنها زنگ بزنید و اگر حرفم را تأیید نکردند با تقاضایم موافقت نکنید. خب واقعا هم همینطور بود و دلیلی نداشت که نگران باشم. البته رئیس مجتمع هم به من لطف داشت و بدون تماس با آنها با مأموریت تحصیلی ام موافقت شد و نامه مأموریت تحصیلی را که خطاب به وزارت علوم بود اخذ کردم. چون مجتمع زیر مجموعه دانشگاه تهران بود نباید خود مستقیما چنین نامه ای را به وزارت علوم می‌ نوشت بلکه باید من را جهت پیگری کار به دانشگاه تهران معرفی می‌ کرد. البته نه من و نه مسئولان مجمتع هیچ کدام از این مسئله آگاهی نداشتیم. اخذ مأموریت تحصیلی از دانشگاه تهران هم که امر ساده ای نبود و کلی دنگ و فنگ داشت.

روز بعد رفتم وزارت علوم و نامه مأموریت را تقدیم کردم. کارشناس مربوط بدون توجه به این که مجتمع بخشی از دانشگاه تهران است و نمی تواند مستقیما با وزارت خانه مکاتبه کند، نام مجتمع را در کامپیوتر خودش جستجو کرد چون نام مجتمع را دید، قبولی را زد. چون مجتمع ردیف بودجه جداگانه از خود دانشگاه تهران دارد، نام مجتمع جداگانه از دانشگاه تهران می‌ آمد که کارشناس بدون توجه به این که مجتمع از جهت اداری و آموزشی تابع دانشگاه تهران است، مجتمع را به عنوان یک مؤسسه مستقل تلقی کرد و نامه را قبول کرد. این مشکل یک سال بعد از اعزام آشکار می‌ شود که من دیگر در استرالیا بودم و البته گرفتاریهایی را بعدا برایم ایجاد کرد که خود قصه جداگانه ای است.

پیگیری برای ارسال شش ماه شهریه دانشگاه که حدود ۷۵۰۰ دلار بود انجام شد و بعد از یک ماه دوندگی بلاخره مبلغ واریز شد و من رسید آن را جهت دانشگاه آدلاید ارسال کردم که فرم قبولی را جهت اخذ ویزا به سفارت استرالیا ارسال کند. سه ماه طول کشید و این نامه از طرف دانشگاه به سفارت ارسال نمی شد. البته بعدا متوجه شدم که این ترفند سفارت بوده است که بررسیهای خودش را انجام بدهد والا آن نامه به محض دریافت شهریه به سفارت ارسال شده بود. هر هفته جهت پیگری ویزا به سفارت استرالیا در تهران سر می‌ زدم و خبری نبود.

یک روز که به سفارت استرالیا زنگ زدم گفتند ویزای شما آماده است و روزی را جهت تحویل پاسپورت و اخذ ویزا تعیین کردند. هرچه به اعزام نزدیک می‌ شدم، دلهره و اضطرابم افزایش می‌ یافت. آیا با خانواده بروم؟ یا ابتدا خودم بروم و وقتی مستقر شدم بعدا آنها بیایند؟ اگر خودشان بخواهند بیایند با کی بیایند؟ چطور بدون دانستن زبان یک زن می‌ تواند با سه بچه خردسال هواپیما عوض کند؟ اگر همه با هم برویم آیا اتفاقی نمی افتد؟ آنجا رسیدیم چه کار کنیم؟ و هزارتا سوال دیگر!

روز مقرر رفتم در سفارت استرالیا و در صف منتظر شدم. توی حال و هوای خودم بودم و خیلی به اطراف توجه نداشتم. همه اش فکر می‌ کردم آیا خارج رفتن با سه تا بچه کار درستی است؟ آیا استرالیا کشور مناسبی برای تحصیل حقوق است؟ بچه ها را چکار کنم آنها را با خودم ببرم یا بعدا بیایند؟ تو همین افکار بودم که یک آقایی که جلوی من تو صف ایستاده بود و ظاهرا مدتی من را زیر کنترل داشت و انگار فهمیده بود که خیلی مستأصل ام. برگشت و به من گفت دانشجو هستی؟ گفتم بنا است اگر خدا بخواهد برم استرالیا. کجا؟ کدام شهر؟ گفتم آدلاید. گفت چه خوب! می‌ توانم پذیرش ات را ببینم. پذیرش دانشگاه را از کیف ام درآوردم و به ایشان نشان دادم.  نگاهی کرد و گفت به به چه تصادفی؟ من در همان دانشگاه تحصیل می‌ کنم و برای تعطیلات آمده ام ایران و دو هفته دیگر برمی گردم. استاد راهنمای شما هم یک مسلمان سریلانکایی تبار است که با ما روابط خانوادگی دارد (البته دانشگاه قبل از شروع دوره دکتری استادم را عوض کرد). از فرصت استفاده کردم و گفتم نمی دانم که آیا خانواده را بیارم یا اول خودم تنها بیاییم؟ بلافاصله گفت نکند که آنها را با خودت نیاری. من خودم می‌ آم تو فرودگاه می‌ برمدتون خونه و راهت می‌ اندازم. قبل از این که بتوانم آب گلوم را قورت بدهم، ادامه داد این شماره تلفن ما است به خانم ات بگو به خانم ام زنگ بزند و هر سوالی دارد بپرسد. آن قدر از این اتفاق شوکه شده بودم که هنوز نتوانسته بودم فکرم را جمع کنم که نوبت ما شد رفتیم داخل سفارت. هر کدام جداگانه به سمتی رفتیم. کار من با خوبی انجام شد و پاسپورت را تحویل دادم و قرار شد چند روز دیگر بیام و تحویل بگیرم.

بیرون که آمدم دیدم از آن آقا خبری نیست. لابد کار داشته و سریع رفته؛ شاید هم تعارف کرده؛ نمی دانم شاید هم خالی بندی کرده است. هی این حرفها را با خودم زمزمه می‌ کردم و برگشتم قم پیش خانواده ام. دیدن آن آقا را پیش کشیدم که خانم ام گفت خوب حالا تماس بگیریم شاید عجله داشته سریع رفته است به هر حال آن که همه چیز را به شما گفته و شماره تلفن هم که داده است.

 بعد از کلی شک و تردید و گفتگو، قانع شدیم که تماس بگیریم. اوایل شب همان روز تلفن را برداشتم و تماس گرفتم. خودش بود. اول معذرت خواهی کرد که به دلیل عجله و مشکلی که داشته نتوانسته خداحافظی کند و با گرمی بیش از دم سفارت با من صحبت کرد. بلاخره تلفن را دادیم به خانمها و کلی با هم حرف زدند. همه چیز عالی بود. خانمها از هم خیلی خوش اشان آمد و کلی سوال از این که با خودشان چی بیاورند و از این نوع حرفها. تلفن منزل استرالیا را دادند که هر زمان کارمان ردیف شد به آنها زنگ بزنیم که بیایند تو فرودگاه به استقبال. با این اتفاق دیگر کاملا معلوم بود که دستی دارد ما را به سمت استرالیا می‌ کشد و خودش موانع را برطرف می‌ کند.

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست **** قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

اخذ مقرری شش ماه اول و بلیط هنوز باقی مانده بود. اوایل اردیبهشت ۱۳۷۲ بود اما هنوز بودجه سال جدید را ابلاغ نکرده بودند و امکان اخذ مقرری و بلیط وجود نداشت. هر روز پیگری می‌ کردیم ولی خبری نشد. روز شنبه بود که به تهران رفتم و متوجه شدم بودجه ابلاغ شده است. همان روز تا آخر وقت اداری توانستم بلیط و مقرری را بگیرم. بلیط برای صبح سه شنبه بود. به سرعت به قم بازگشتم و به خانم ام گفتم که سریع اسباب و اثاثیه را جمع جور کند که منزل را تخلیه کنیم و آنها را به اصفهان ببریم. به چندتا از دوستان ام تماس گرفتم که شب بیایند کمک برای بارکردن اثاثیه. قدری از غروب رد شده بود که رفتم دم منزل رئیس مجمتع و گفتم که کارم درست شده است و باید سه شنبه حرکت کنم و در ضمن باید خانه را تخلیه کرده و اثاثیه را به خانه پدرم منتقل کنم. شب با کمک دوستان بارها را زدیم و همه خانواده سوار خاور شدیم و دم آفتاب زدن رسیدن دم منزل پدری. اثاثیه را جا دادیم و خداحافظیها شروع شد. دوشنبه بلیط گرفتیم و آمدیم تهران که از مهرآباد پرواز کنیم. سوار هواپیما شدیم ولی هنوز باور نمی کردم که داریم می‌ رویم استرالیا. بعد از حدود ۲ سال فعالیت تلاشها داشت به نتیجه می‌ نشت ولی دلم توی کلاسهام بود که وسط ترم رها شان کرده بودم و حتی فرصت خداحافظی را پیدا نکرده بودم. داشتم از ایران می‌ رفتم ولی تمام آرزوها و خاطراتم در ایران بود. پدرم، مادرم، برادرانم، دوستانم، همه و همه را داشتم رها می‌ کردم و به دنبال سرنوشت می‌ رفتم. سرنوشتی مبهم!

بعد از ۱۴ ساعت توقف در مالزی نهایتا در صبح پنج شنبه در یک روز پاییزی وارد آدلاید شدیم. یک شبه از بهار به پاییز منتقل شده بودیم. همانطور که هواپیما ارتفاع کم می‌ کرد تا در فرودگاه آدلاید بنشیند، غم تمام وجودم را گرفته بود. هواپیما به سرعت خود را از بالای ساختمانهای شهر به سمت فرودگاه می‌ رساند و خاطرات گذشته، سختیهای اعزام به خارج و نگرانیهای آینده با سرعتی بیشتر در ذهن من عبور می‌ کرد. چرخ هواپیما به باند اصابت کرد و سلسله افکارم را در هم ریخت. نور خورشید صبحگاهی تونلی از نور را تداعی می‌ کرد.

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم **** کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار **** این موهبت رسید ز میراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش **** در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف **** ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

 

 

(۱) – حقوق انگلوساکسون نظام حقوقی عرفی متعلق به طایفه های انگول و ساکسون بود که بیش از هزار سال پیش در انگلستان حاکم بوده است. از هزار سال پیش به بعد کامن لا به تدریج جایگزین عرفهای محلی از جمله انگلوساکسون شد. در نوشته های فرانسه هنوز به «کامن لا» انگلوساکسون می‌ گویند که این اصطلاح از زبان فرانسه وارد زبان فارسی شده است و بعضا به اشتباه به جای «کامن لا» به کار می‌ رود.

نون گدایی

پنج و شش سال داشتم و حدود ساعت ۳ بعد از ظهر دم کوچه پا به پا می کردم که آموم (عموم) بیاد و با هم بریم صحرا (مزرعه). آموم توی کارخانجات نساجی بارش کار می کرد که یکی از کارخانه های عظیم ریسندگی و بافندگی در اصفهان بود. کارگرها سه شیفت کار می کردند که شیفت صبح از ساعت ۶ صبح شروع و ساعت ۲ بعداز ظهر تمام می شد. یک ساعتی هم طول می کشید تا کارگرها از کارخانه به خونه برسند. آموم شب قبل گفته بود که زمین را شخم زده و برای صاف کردن کلوخ های باید روی آن «باز» (پنچه) بکشد و به من گفت فردا می آیی بریم صحرا «باز» بکشیم. منم که خیلی از این کار خوشم می آمد، با یه جیع و پرش تو هوا موافقت خودم را اعلام کردم. «باز» یک تخته چوب پهن نسبتا سنگین بود که زیر آن میخ های بزرگی شبیه چنگک کوبیده شده بود. وقتی کشاورزها با بیل و به صورت دستی زمین را شخم می زدند، کلوخ ها خیلی بزرگ بودند و برای کشت باید نرم می شدند. برای این کار، ابتدا کلوخ ها را آب می دادند و چند روز بعد از آب دادن آن تخته میخ دار روی زمین می کشیدند تا کلوخ ها کاملا نرم شوند و برای کشت مناسب گردند. برای این که تخته میخ دار (باز) به اندازه کافی سنگین شود که کلوخ ها به خوبی نرم شوند، یک نفر سبک وزن روی آن می نشست و باز توسط گاو یا الاغ روی کلوخ ها کشیده می شد. در زمین های کوچک صرف نمی کرد که از گاو یا الاغ استفاده کرد و معمولا یه بچه روی باز می نشست و یک بزرگسال باز را می کشید.

از دور که آموم را دیدم به سمت او دویدم و بغچه او را که ظرف نهارش را توش می گذاشت را گرفتم و به سمت خانه دویدم. آموم آمد تو خانه، دایزم (زن عمومم که در عین حال خاله ام بود و به او می گفتیم «دایزه») یه چای براش آورد و خورد. به من گفت برو بیل را بیار که بریم. مزرعه ما حدود ده کیلومتر تا منزل ما فاصله داشت و ما معمولا با چرخ (منظور دوچرخه است) آنجا می رفتیم. آموم بیل و باز را پشت چرخ (دوچرخه) بست و من را بغل کرد و انداخت روی میل جلو چرخ چون ترک عقب دوچرخه جا برای سوار شدن من نداشت. به سمت صحرا حرکت کردیم. جعده (جاده) خاکی بود و برای بچه لاغری در سن من، ده کیلومتر روی میله جلوی چرخ نشستن و روی سنگ و کلوخ های جعده حرکت کردن خیلی سخت بود. وقتی به صحرا رسیدیم کاملا پاهام خوابیه بود و مدتی طول کشید که به حالت عادی برگردد.

آمو «باز» را از پشت چرخ باز کرد و طنابش را انداخت دور کمرش و من هم طبق معمول پریدم روی باز و آمو بنا کرد باز را بکشد. هر چند این کار برای من خیلی هیجان انگیز و جالب بود چون من سواری می گرفتم، اما برای آموم خیلی سخت بود. بعد از یکساعت تمام بدن آموم پر از عرق شده بود و من هم کم و کم خسته شده بودم چون باید تلاش می کردم که از روی تخته نیفتم. مدتی کار را متوقف کردیم و زیر درخت توت مشغول استراحت شدیم. در همان هنگام مرد میان سالی را دیدم که از ده کنار برمی گشت و یک کیسه پشتش بود. از آمو پرسیدم که آن مرد را می شناسی. آمو گفت که آن گدا است که رفته توی ده کناری گدایی و حالا داره بر می گردد خانه. کیسه پشتش هم نون است که گدایی کرده است. آن روزها به خصوص در دهات مردم خیلی فقیر بودند و کسی به گدا پول نمی داد. مردم معمولا به گداها تکه ای نان می دادند. آنها هم نون ها را جمع می کردند و بعد آنها را به افراد ضعیف می فروختند یا اگر خریداری پیدا نمی شد آن را به کسانی که گاو داشتند، می فروختند. آموم به من نگاه کرد و با یه لحن جدی گفت می دانی اگر این نون ها را به گاو بدهی، دیگر گاو تو صحرا کار نمی کنه و زمین را شخم نمی زنه؟ جوابی براش نداشتم. در حالی که آمو دست هاش را بالا زد که وضو بگیرد، ادامه داد: «چون نون گدایی است». باز نفهمیدم که منظورش چیه.

هوا کم کم داشت تاریک می شد که آمو کار را متوقف کرد دوباره بیل و باز را پشت چرخ بست و منم پردیم روی میله جلوی چرخ و آمو بنا کرد به سمت خونه پا (پدال) بزند. توی راه آهسته آواز می خواند و با آرامش پا می زد. همانطور که روی میله به سمت چپ نشسته بودم و محکم فرمان چرخ را گرفته بودم، ازش پرسیدم آمو چرا نون گدایی باعث می شه که گاوها دیگه توی صحرا کار نکنند؟ آمو خندید و گفت آخه کسی که نون گدایی بخوره دیگه کار نمی کنه، دیگه فرقی بین آدم و گاو نداره؟

با این که سالها از آن حادثه گذشته ولی این حرف همیشه تو گوشم است. وقتی می دیدم که آموم بعد از ۸ ساعت کار در کارخانه با این سختی تمام بعد از ظهر را روی زمین کار می کنه، و نه تنها کار و تلاش را عیب نمی دانه بلکه تنبلی و بیکاری و گدایی را زشت می دانه، همیشه احساس می کنم کار بخشی از دنیای زیبای من شده است. هیچکس نمی تواند بدون تلاش و کار به هدف و مقصود خود برسد. هیچ کشوری نمی تواند بدون تلاش و کوشش پیشرفت کند و این حرف که «کار مالِ خره» یعنی بدبختی خود، خانواده و جامعه.

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نور **** ابرو نمودو جلوه گری کرد و رو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست **** احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

 

تصدیق شش

وقتی دبستان را تمام کردم و رفتم مدرسه که تصدیق شش را بگیرم، ناظم مدرسه گوشم را گرفت و گفت: «شیروی نکند که درس ات را ول کنی، ها». آخه آن روزها خیلی از بچه ها به دلیل مشکلات زندگی مجبور بودند درس را رها کنند و بروند جایی مشغول کار بشوند که بتواند کمک خرج خانواده باشند و یا حداقل باری برای خانواده های خود نباشند. در سال ۱۳۵۰، هزینه ثبت نام سالیانه در دوره متوسطه (دبیرستان) صد تومان بود که خیلی از خانواده‌ ها نمی توانستند این مقدار پول را یکجا جور کنند.   

بابام – خدا بیامرز- هر سال در اواخر مهرماه یک کاروان راه می انداخت و می رفتند مشهد. او از زوار فقط هزینه بلیط و مسافرخانه را به قدری که پرداخته بود، می گرفت و هیچی رو ش نمی کشید. در مهرماه کارهای کشاورزی سبک بود و خیلی ها می توانستند مسافرت کنند. در عین حال مشهد هم خلوت تر و هوا نیز معتدل بود و هزینه ها هم کمتر. اما از همه بالاتر، بچه ها بخاطر مدرسه نمی توانستند بهانه گرفته و همراه پدر و مادرها راهی مشهد بشوند. آخه یه مشکل این بود، که آن روزها کسی برای بچه ها صندلی نمی گرفت و آنها وسط اتوبوس ولو می شدند و اگر تعداد آنها زیاد می شد، جا به اندازه کافی برایشان نبود و کلی مشکل ایجاد می شد. از بزرگترها شنیده بودم که یک دفعه -گلاب به روتون- یه بچه اسهال می گیرد و آنها مجبور می شوند تکه تکه بایستند و این خودش باعث شده بود که چند ساعت دیرتر برسند. 

آن روزها کسانی که به مشهد می رفتند، در برگشت عزت و احترام ز یادی داشتند و همه به دیدن آنها می رفتند و آنها تا مدتی از مشهد تعریف می کردند: از خلوتی حرم که توانسته بودند راحت دستشون را به حرم برساند، تا این که زیر چل چراغ شب جمعه را تا صبح سر کرده بودند، از چیزها که خورده بودند و کسانی که دیده بودند و کلی اتفافات و ماجراها که راست یا دروغ، نگو و نپرس که برای ما بچه ها هر کدامش بس بود که صد لعنت و نفرین را نثار کسانی کنیم که مدرسه را درست کردند و تازه آن را توی مهر ماه گذاشتند که ما بچه ها نتوانیم برویم مشهد. هر زمان که بزرگترها به مشهد می رفتند، اشک توی چشم ما بچه ها حلقه می زد و تا مدتی حوصله درس خواندن را نداشتیم و روز شماری می کردیم که بلاخره کی مدرسه (دبستان) تمام بشود و همراه بزرگسالان به مشهد برویم.

داشتیم به مهرماه نزدیک می شدیم و مثل همیشه توی خونه ما همه بحث ها در مورد مشهد و کاروان و ثبت نام در آن بود. یکی امروز ثبت نام می کرد و فردا پشیمان می شد و التماس می کرد که پول پیش اش را پس بگیرد؛ یکی می آمد و به جاجی – منظور بابا خدا بیامرز- می گفت که زنم ثبت نام کرده ولی من راضی نیستم اما می خواهم بدون این که بفهمد من گفته ام، او را نبری؛ یکی اصرار داشت مادر مریضش را در کاروان ثبت نام کند و حاجی قبولش نمی کرد و می گفت که این پیرزن دست و پا گیره و نمی تونه راه بیاد؛ یکی با چند تا بچه می خواست بیاد مشهد و حاجی با او کلنجار می رفت که تو نمی توانی بیایی و او اصرار داشت که بیاید؛ یکی پول کافی نداشت و به طور نسیه می خواست در کاروان ثبت نام کند؛ و کلی از این بحثها که تا لحظه حرکت کاروان ادامه داشت. یکی از این بحث ها که هر گز تمام بشو نبود، صندلی زوار در اتوبوس بود. صندلی های آخر اتوبوس و روی تایر همیشه محل شکایت و گلایه بود. همه می خواستند وسط ماشین بنشینند. البته ته ماشین هم صندلی یک دست بود و حاجی همیشه یکی را هم اضافی آنجا می چلوند و بجاش از آنها کرایه کمتری می گرفت.      

توی این همه بحث و گفتگو، تنها چیزی که اهمیت نداشت و گم بود، ثبت نام من در دوره متوسطه بود و تصدیق ششم که حالا داشت توی تاقچه بلند خاک می خورد و کسی به آن توجهی نداشت. ننه چند بار موضوع مدرسه را با بابا در میان گذاشت و شنیدم بابا گفت که دیگه مدرسه براش بسه و باید بیاد در دکان. این تقاضا خیلی طبیعی بود چون کسبه اصلا دوست ندارند که در دکان هایشان را ببندند و به مشهد یا به جای دیگری مسافرت کنند. اگر ما بچه ها می توانستیم مغازه را اداره کنیم، بابا می توانست هر سال با خیال راحت مشهد برود، خیلی عالی می شد. در ضمن، برای ثبت نام در مدرسه شش قطعه عکس شش در چهار لازم بود که خودش ارزان نبود، خرید کتاب و دفتر و قلم هم خرج داشت، تازه باید صد تومان نیز یکجا جیرنگی برای ثبت نام به مدرسه پرداخت می شد.

یه بعد از ظهر که دیگه نزدیک مهر ماه شده بودیم و هنوز تکلیف دبیرستان من معلوم نشده بود، پدر با من صحبت کرد و گفت: «دوست داری بروی مدرسه یا بیایی مشهد؟» من هم که از خدا می خواستم که بلاخره برم مشهد، با خوشحالی تمام جیع کشیدم: «مشهد!» بابا که انگار منتظر همین پاسخ بود، گفت: «خب امسال دیگر تو مرد شدی و می توانی با کاروان بیایی مشهد». از فرط خوشحالی زدم بیرون خونه و رفتم خونه باباجون (پدر مادر) خدا بیامرزم که خیلی هم از خونه ما فاصله نداشت و خبر را به باباجون رساندم.

شب که شد باباجون آمد خونه ما. سر موضوع دبیرستان من بحث را با بابا شروع کرد. باباجون به بابا گفت که بگذار عبدالحسین برود مدرسه و بابا مخالفت کرد. یه دفعه باباجون صدایش را بلند کرد و با داد گفت: «من صد تومانش را می دهم، بگذار بچه برد مدرسه.» بابا از این حرف یکه خورد و با عصبانیت گفت: «آمو (عنوانی که بابا برای باباجون استفاده می کرد) بحث پول نیس. آخه درس به چه دردش می خوره؟ چه کسی باید دکان را اداره کند. بلاخره کی این بچه ها می خواهند روی پای خودشون بایستند، مگر پسر زهتابها نبود که بعد از سه سال مدرسه را رها کرد، اگه در یه دکان وایساده بود، حالا خودش یک اوسا کار شده بود.» از ترس خودم را زیر لحاف مخفی کردم. اولین بار بود که بزرگترها در مورد من با هم دعوا می کردند. بحث ها تا دیر وقت ادامه پیدا کرد و من زیر لحاف خوابم برد و آخرش نفهمیدم چی شد.

روز بعد آمو هم کلی با بابا سر مدرسه من بحث کرد. شنیدم که آمو به بابا می گفت: «دادش دیگه دنیا عوض شده باید بچه ها بروند و درس بخوانند.» بابا هم در جواب گفت: «همینقدر که تصدیقش را گرفته بسه، مگر من و تو رفتیم مدرسه. تا همینجاش هم خیلی زیاده.» آمو ادامه داد: «دادش به هر حال باید بگذاری برود مدرسه، آخه در دکان هم شد کار! خودت شب و روز خودت را می کشی، ته شب هم یک ات گروه دو ات است». بابا هم در جواب گفت که «این بچه ها دارند یکی یکی بزرگ می شوند، خرج درس و مدرسه اشان خیلی زیاده، در مغازه هم دست تنها هستم. مردم می گویند که فلانی پسر داره، آخه بیرونمون مردم را می کشه و تومون خودمون را». 

عصر روز بعد یک از دوستان بابا که به من خیلی علاقه داشت و همیشه من را داماد خودش صدا می کرد، آمد در مغازه و از موضوع ترک تحصیل من و رفتن به مشهد مطلع شد. کلی با بابا در مورد این موضوع بحث کرد. بلاخره، آخرش تاب نیاورد و به بابا گفت: «من صد تومانش را می دهم.» بابا با شنیدن این حرف از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: «برو مرد حسابی، خدا روزیت را یه جای دیگر برساند، این چه حرفیه، مگر من گیر صد تومان ام، من برای خودش می گم.» با اوقات تلخی و بدون خداحافظی، دوست بابا پرید روی چرخ و از در دکان دور شد. بابا هم زیر لب می گفت: «لعنت بر شیطان».   

برای چند روز مباحث کاروان مشهد و موضوع مدرسه من با هم مخلوط شده بود و انگار همه اعصاب نداشتند. با کوچکترین مسئله همه عصبانی می شدند و من خودم را سرزنش می کردم که مدرسه من چه اهمیتی دارد که همه با هم سر این موضوع با هم دعوا کنند و کار به قهر و آشتی بکشد. بلاخره بعد از چند روز، صبح که از خواب بیدار شدم، بابا صدام کرد و گفت از امروز دیگر باید بروی در دکان و با لحنی پدرانه ادامه داد: «بچه! درس به دردت نمی خوره، برو در دکان، حداقل یه چیزی یاد بگیری که بتوانی فردا نونت را در بیاری، بجاش امسال می برمت مشهد.» اسم مشهد که آمد فهمیدم که بلاخره مدرسه نمی روم. شاید مشکل اصلی همان صد تومان ثبت نام بود، شاید هم مشکلات دیگر. هر چند بابا به شدت از پیشنهاد دادن صد تومان بقیه ناراحت می شد، ولی نه وضع مالی باباجون و نه دوستش آن طور نبود که آنها بتوانند صد تومان را پرداخت کنند. آنها می خواستند به بابا بگویند که صد تومان را جور کن و بده برود ثبت نام کند.

هر چند ته دل خوشحال بودم که مورد توجه هستم و همه از مدرسه من حرف می زدند، اما نمی دانستم که به چه دلیل آنها اینقدر اصرار داشتند که من به مدرسه بروم. یادم نمی آید کسی گفته باشد که عبدالحسین چون با استعداده باید به مدرسه برود. آیا واقعا با استعداد بودم که آن همه اصرار داشتند که من به مدرسه بروم؟ هنوز نتوانسته ام جواب این سؤال را پیدا کنم.        

روز اول مهر در دکان نشسته بودم و بچه ها را که به مدرسه می رفتند تماشا می کردم. ته دل از نرفتن به مدرسه خوشحال نبودم، هر چند که دوست داشتم به بچه های محله فخر فروشی کنم که دارم می روم مشهد و وقتی بر می گردم همه از من استقبال می کنند و از آنجا تعریف ها خواهم کرد و دل بقیه را آب خواهم کرد. تازه اکثر همکلاسی هایم نیز بدون این که بخواهند به مشهد بروند، مدرسه نمی رفتند. پس وضعیت من از بقیه بهتر بود. این افکار باعث تسلی خاطرم می شد و غم دوری از مدرسه را برام کم تر می کرد.

تنها یکی از هم کلاسی های دوره دبستان را می شناختم که به دبیرستان می رفت و بقیه ترک تحصیل کرده بودند و هر کدام دنبال یه کاری بودند. بعضی ها هم کاری نداشتند، پول دبیرستان را نداشتند که بدهند. توی محله ما یکی دو تا بودند که دبیرستانی بودند و همه اش از سختی درس های دبیرستان می گفتند که به راحتی کسی نمی تونه دیپلم بگیرد و خیلی ها از همون سال اول ترک تحصیل می کنند. پیش خودم فکر می کردم که مشهد از هر چیزی بالاتره، آخه تا حالا چه کسی توانسته بخاطر درس این همه عزت و احترام ببینه. وقتی تصور می کردم که بابا از مشهد آمده و مردم دسته دسته خونه ما می آیند و چای می خوردند و سیگار و غلیان می کشند و بابا کلی از آنجا تعریف می کند و بقیه با چه شوقی آن را گوش می دهند و در اخر کار بابا یه شیشه عطر را در می آورد و درش را باز می کند و انگشتش را روی در شیشه عطر می گذاره و آن را وارنه می کنه و پس از آن دستش را روی یقه لباس مهمان ها به عنوان تبرک و تیمم می مالد، دلم قرص می شد که مدرسه اصلا به دردم نمی خورد.     

به اضافه این که، من ده ساله عاشق مشهد، چطور مشهد را رها کنم بروم سمت درسی که کسی به راحتی نمی تونه تمومش کنه، تازه اگر خیلی هم درس بخوانی چل و خل می شوی، اگر سوسک نشوی. آخه توی صحبتهای همسایه ها شنیده بودم که فلان شخص از بس درس خونده به سرش زده و خل و چل شده است. داستان از این قرار بود که یه نفری توی محله ما بود که اختلال حواس داشت ولی قیافه اش به آدم های درس خون می آمد. خیلی مودب بود و حرف های قشنگ می زد اما رفتارش عادی نبود. مردم می گفتند که این آقا آنقدر درس خوان بوده که یه روز همینطور که سرش توی کتاب بوده از در خونه بیرون می رود و تا ته صحرا (حدود ۸ کیلومتر) متوجه نبوده که دارد راه می رود. وقتی سرش را از روی کتاب بالا می کند و می بیند که ته صحرا است، بلافاصله به کله اش می زنه و چل می شود. تازه آدم درس خون ممکن است سوسک هم بشد. یه روز زن های همسایه آمده بودند خونه ما و داشتند اختلاط می کردند و من هم گوش می دادم. یکی از همسایه ها داستان کسی را تعریف می کرد که آنقدر درس خونده بود که سوسک شده است. یه دفعه هم یادم داشتم درس هام را می خوندم، یکی از همان زن های همسایه آمد رد بشد که من متوجه او نشدم و او با اعتراض از بی توجهی من به من گفت: «بچه! سرت را از کتاب بلند کن! آخرش سوسک می شی ها!». بعد از آن چند روزی سراغ کتاب نرفتم که نکنه سوسک بشوم.

در اواخر مهرماه رفتیم مشهد و دیگر بی خیال درس شدیدم. کلی ماجرا در این مسافرت داشتیم که با آنچه که شنیده بودیم منی هفت صنار توفیر داشت. سه سال تصدیق ششم در تاقچه بلند خاک خورد و ما در دکان با مشتریان سر و کله می زدیم و کلنجار می رفتیم. توی این سه سال خیلی تغییرات بوجود آمد، دوره متوسطه به دوره راهنمایی و دبیرستان تقسیم شد. ابتدایی از شش سال به پنج سال کاهش پیدا کرد و البته صد تومان ثبت نام نیز حذف شد. تغییراتی نیز در من بوجود آمده بود. حالا من می خواستم دوباره بروم مدرسه. ولی چطور؟ مانع صد تومانی کنار رفته بود، اما سه سال ترک تحصیل و یک سال هم کاهش دوره دبستان، عملا چهار سال عقب بودم. نظر بابا هم که هنوز تغییر نکرده بود. تازه آنها به کمک من در دکان نیز بیشتر وابسته شده بودند. از طرف دیگر، من حالا یه کاسب تمام عیار بودم، هرچند سیزده ساله بودم ولی کاملا حرفه خرید و فروش را یادگرفته بودم. هم می توانستم مستقلا خرید کنم و هم مستقل بفروشم و مغازه را اداره کنم. ادبیات من لحن کاسبی داشت و با یه بچه مدرسه ای تفاوت می کرد. با این وضعیت، چطور می توانستم دوباره روی نمیکت مدرسه بنشینم؟ آیا می توانم بلاخره این مشکلات را حل کنم و باز به مدرسه برگردم. به قول حافظ شیراز:

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است                این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

سال تحصیلی جدید

سال تحصیلی جدید آغاز می‌ شود و صدها هزار  نفر از دبیرستان وارد دانشگاه می‌شوند و هزاران نفر نیز از مقاطع پایین تر به مقاطع بالاتر ارتقا یافته اند. تازه واردها هنوز خیلی به آداب دانشگاه آگاهی ندارند و در کلاس بعضا حرکاتی از خود نشان می‌ دهند که باعث خنده دیگران شده و از این طریق آنها به تدریج یاد می‌ گیرند که چطور رفتار کنند. برخی از رفتارهای مناسب را نیز ممکن است هرگز یاد نگیرند و فارغ التحصیل شوند.

اکثریت قاطع دانشجویان در انتخاب گزینه اول خود موفق نشده و در رشته‌ یا محلی قبول شده اند که به زعم خود پایین تر از آن چیزی است که خود را مستحق می‌ دانند. مرتب این سخنان در مغز دانشجویان جولان می‌ کند و یا بین آنها رد و بدل می‌ شود: من استحقاق بیشتری داشتم! یه کمی هول کردم!  بد شناسی آوردم! همیشه زندگی من گنده! همه اش تقصیر این …! و از این قبیل حرفها و لعن و نفرین ها. این وضعیت وقتی وخیم می شود که دانشجو لاپوشانی کرده و رشته یا دانشگاه دیگری را عنوان می‌ کند و یا پدر و مادرش به غلط جور دیگری به دیگران وانمود می کنند.

دانشجویانی مثل دانشجویان پردیس ما ممکنه قدری بیشتر برای توجیه خانواده و دوستانشان دچار مشکل شوند. از طرفی پردیس قم بخشی از دانشگاه تهران است و برای قبولی در آن باید رتبه های خیلی خوبی بیاورند و از طرف دیگر محل تحصیل در قم است. این که چطور می توانیم به خانواده و دوستان حالی کنیم که واقعا این بخشی از دانشگاه تهران است و قبولی در آن کار ساده ای نبوده است، زیاد آسان نیست.

این دغدغه ها و پریشانی ها در ابتدای کار قدری عادی است ولی اگر ادامه پیدا کند و یا مزمن شود خطرناک خواهد بود. تا چند وقت باید درگیر این اوهام بود. تا کی باید افسوس گذشته را خورد. چه مدت باید غمناک بود و غم خورد که چرا فلان جا قبول نشده ام و اگر آنجا قبول می شدم چی می شد. چقدر باید این خزعبلات را به هم ببافیم و خودمان را سرگرم آن ها کنیم.

قدیم ها داستانی را برای ما تعریف می کردند که پدر سخت گیری بود که هر روز پسرش را نهیب می داد و تهدید می کرد که اگر کوزه را بشکنی چنین و چنان می کنم و از خانه بیرونت می اندازم و کله ات را شقه می کنم و هر روز از این خط و نشان ها برای پسر می کشید. تا این که روزی از اتفاق کوزه شکست. تمام وجود پسر را ترس گرفت که پدر چنین و چنان خواهد کرد. پسر وقتی با ترس و لرز نزد پدر آمد و خبر شکستن کوزه را به وی داد، پدر تنبیهی نکرد و مجازاتی روا نداشت. گفتند این همه تهدید و توبیخ کردی و حالا که کوزه شکسته کاری انجام نمی دهی. گفت همه این تهدید و توبیخ ها برای این بود که کوزه نشکند؛ حالا که کوزه شکسته مجازات کردن چه سود.

دغدغه قبولی در رشته و دانشگاه مورد نظر باید قبل از آزمون کنکور باشد نه بعد از آن. بعد از کنکور کار از کار گذشته و آب ریخته را دیگر نمی شود جمع کرد. دغدغه ها قبل از شرکت در کنکور با دغدغه ها بعد از آن نباید یکسان باشد. قبل از کنکور باید دنبال حداکثر بود و تلاش کرد که در بهترین رشته و دانشگاه قبول شد و بعد از آن باید از فرصت به دست آمده استفاده کرد و در تحصیل موفق گشت. کسانی که غم گذشته را دارند و اسیر آن اند، نمی توانند غم آینده را داشته باشند و در تحصیل و زندگی خود موفق گردند.

بخشی از این نگرانی ها ناشی از دیگران است. ژست ها و خالی بندهای ما قبل از کنکور توقعات دیگران از ما را افزایش داده است و یا پدر و مادرمان به دیگران در مورد ما حرف های زیادی زده اند و توقع افراد را زیاد کرده اند. مادری که قبل از شرکت در کنکور فرزندش را دکتر یا مهندس یا وکیل صدا می زند، آرزوها و آمالش را مطرح می کند اما ما که قدری دنیا دیده تر هستیم می دانیم که ظرفیت این رشته ها محدود است و متقاضی زیاد و امکان موفقیت همه غیر ممکن و ده ها عامل دیگر که می تواند فرد را در نیل به هدفش ناکام گذارد. پس نباید این تعبیرها را بیان کرد یا این تلقی ها را ایجاد نمود ولی اگر هم ایجاد شد، نباید اسیر آن گشت. افراد فهیم خود می دانند که ظرفیت ها محدود و شرکت کنندگان زیاد و کوچکترین اشتباه یا استرس می تواند در نتیجه مؤثر باشد؛ آنها عجولانه در مورد توانایی و شخصیت شما قضاوت نخواهند کرد و افراد غیر فهیم را هم که نمی شود به راحتی تفهیم کرد.

در گلستان سعدی حکایتی نقل شده است که عینا می آورم: «یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسید شما هم به کرم معذور دارید.»

بخش دیگری از نگرانی ها در مورد پایین بودن سطح دانش دانشگاهی است که فرد در آن قبول شده است. تقریبا همه پیش زمینه ای در مورد دانشگاه و دانشکده محل تحصیل خود دارند که معلوم نیست چقدر با واقعیت همراه است ولی این پیش زمینه ممکن است آنقدر قوی و تأثیر گذار باشد که هرگز مطابق با واقع اصلاح نشود. نمی توان انکار کرد که دانشگاه ها دارای مراتب گوناگونی هستند و همه سعی دارند که به بهترین دانشگاه ها راه یابند. ولی باید پذیرفت که این دانشگاه ها ظرفیت محدودی دارند و نمی توانند همه را در خود جای دهند. دیگران که نتوانسته اند به این دانشگاه ها راه یابند، نمی توانند متوقف شوند. می گویند که دانشگاه هاروارد رتبه برتر دانشگاهی دنیا را دارد؛ آیا این بدین معنا است که میلون ها دانشجوی دیگر در سراسر جهان هیچ توفیقی نداشته اند؟ همه دانشگاه های  دیگر در انجام وظایف خود ناکام مانده اند؟

یکی از دلایلی که دانشگاهی معروف می شود، موفقیت آن در جذب دانشجویان مستعد، توانا و با انگیزه است. این دانشجویان موتور آن دانشگاه محسوب می شوند و دانشگاه را به پیش می رانند. آنها هستند که با انگیزه شبانه روز مطالعه می کنند، تحقیق می کنند، مقاله می نویسند، و اوقات خود را صرف تحصیل علم و دانش می کنند و از لذایذ دنیوی خود را محروم می سازنند. آیا شما که در یک دانشگاه پایین تری از جهت رتبه دانشگاهی قبول شده اید، به اندازه دانشجویان دانشگاه بالاتر درس می خوانید، پژوهش می کنید، وقت برای تحصیل می گذارید، از لذایذ دنیوی خود را محروم می کنید و سپس حسرت آنها را می کشید. چطور ممکنه که شما یک سوم یا یک پنچم آنها درس بخوانید و انتظار موفقیتی برابر آنها داشته باشید. اصلا فرض کنید در دانشگاه مورد نظرتان قبول شده اید، آیا با این مقدار درس خواندن آنجا می توانستید دوام بیاورید یا تا حالا اخراج شده بودید. خدا را شکر که حداقل دانشجو هستید و فردا به هر ترتیب فارغ التحصیل می شوید  و مدرکی دستتان را گرفته است.

برخی از دانشجویان تا دمادم صبح به گپ زدن و علیه این و آن صحبت کردن اوقات خودشان را ضایع می کنند و صبح با چشم های باد کرده و چهره های خسته با کلی تأخیر به کلاس می روند و هر چه فحش دارند نصیب استادها –عیاذ بالله- و دانشکده و دانشگاه می کنند که این دیگر چه جهنم دره ای آنها قبول شده اند، و استادهایی بی سواد تر از اینها در دنیا نیست! و از این قبیل حرفهایی صد من یه غاز که خودشون را با آنها سرگرم می کنند و این نفس های سرد و ناامید کننده را مانند یک بیماری مسری به کلاس و سپس به کل تنه دانشکده و دانشگاه منتقل می کنند. این انصاف است؟ یه دانشجو توی دانشگاه شریف یا دانشگاه تهران شب و روز جان می کند تا در کارش موفق بشود و این آقا یا خانم تا اخر ترم کتابش را باز نمی کند که ببیند که بلاخره این استاد که هزار بار تا حالا گفته که بیسواده در آن کتاب چی نشوته. همه اش غرغر می کنه تا کارهای خودشون را توجیه کنند.

دانشگاه مانند یک وسیله نقلیه است که ممکن است یکی از دیگری کندتر باشد یا توی راه مشکل مکانیکی پیدا کند و یا شما را در راه اذیت کند. نه بدون رانندگی می توان به مقصد رسید و نه از وسیله نقلیه باید انتظار داشت که مقصد را تعیین کند. اگر مقصدتان را به درستی انتخاب کرده باشید و به سوی مقصدتان برانید، دانشگاه دیر یا زود شما را به مقصدتان می رساند. اما اگر انتظار داشته باشید که وسیله نقلیه مقصد شما را تعیین کند و بدون کوشش و تلاش شما را به آنجا برساند، سخت در اشتباهید. دانشگاه حداکثر می تواند به شما مدرک دهد آن هم در صورتی که در حد متعارف تلاش و کوشش کنید که درس ها پاس شود. دانشگاه نمی تواند شما را فردی باسواد، پژوهشگر و مفید به حال جامعه تحویل دهد. این شما هستید که باید برای رسیدن به مقصد خود از این وسیله نقلیه کمک بگیرید. لعن و نفرین به این وسیله نقلیه کمکی نخواهد کرد چنانکه افسوس به کسانی که با سرعت زیاد از بغل شما رد می شوند نیز فایده ای ندارد. باید پذیرفت که وسایل نقلیه با هم متفاوت اند و باید قبول کرد که برای همه امکان سوار شدن به آخرین مدل وجود ندارد. واقعیت را قبول کنید و از سفر خود لذت ببرید.

اگر شما مقصد را به درستی انتخاب کنید و در رسیدن به آن کوتاهی نکنید و از کوشش و تلاش دست نکشید، دانشگاه می تواند شما را به هدفتان برساند هر چند آن دانشگاه در جایگاه اول قرار نداشته باشد. موفقیت در تلاش و کوشش است. باید از گذشته رها شد تا آینده را دریافت. در هیچ دانشگاهی – حتی هاروارد – جایی برای افراد تنبل، کاهل و بی انگیزه نیست. باور کنید هیچ قرصی یا کپسولی وجود ندارد که جنابعالی/سرکار میل فرمایید و فردا دانشمند شوید. پس بجای فکر در مورد این که کجا قبول شده اید و افسوس بخورید و زانوی غم بغل کنید، و بجای این که پشت سر اساتید خود صفحه بگذارید و بد بگویید و خودتان را از اندیشه و سواد آنها محروم کنید، این را آویزه گوش اتان قراردهید که این حرفها فردا که وارد زندگی شدید خریدار ندارد. به اندازه یک دانشجوی هاروارد یا شریف زحمت بکشید و بعد غر بزنید.

بلاخره این سخن را با حکایتی دیگر از گلستان سعدی پایان می برم: یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز، شبی در خدمت پدر رحمه الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته، پدر را گفتم: «از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد، چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.»  گفت: «جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.»

آدلاید تا گلستان

بعد از یک روز جلسه خسته کننده و کلی بحث و گفتگو و جدل، سرم کمی درد گرفته بود. نگران بودم که امروز هم دارم دیر به خونه می روم و حتما همسرم شاکی خواهد بود. آخه آن خیلی نگران حالم است و می داند که جلسات طولانی و استرس زا برای سلامتیم خوب نیست. با نقلیه هماهنگ کردند که کسی مرا به منزل برساند. جلو در، یه ماشین سفید خارجی منتظرم بود. به محض این که نزدیک ماشین شدم، راننده ای با پیراهن سفید و شلوار سرمه ای از ماشین پیدا شد و با احترام گفت بفرمایید. سوار شدیم و به سمت منزل راه افتادیم.

توی راه راننده کم کم بحث را باز کرد که شما کجا انگلیسی را یاد گرفته ای. آخه زمانی که می خواستم سوار ماشین بشوم، داشتم با میزبان به انگلیسی صحبت می کردم و راننده نیز شاهد بود. گفتم من تحصیل کرده استرالیا هستم و عمدتا انگلیسی را آنجا یادگرفتم. کلی از استرالیا تعریف کرد. از فیلم هاش، از ورزشکارهاش و از بازی فوتبال ایران و استرالیا در ملبورن … . بعد گفت: «کدام شهر استرالیا بودید؟» به محض این که فهمید آدلاید بوده ام، بلافاصله سریال کارتون مهاجران را مطرح کرد که سالها از تلویزیون در برنامه کودک پخش می شد که داستان دختری است که خانواده اش تصمیم میگیرند از انگلستان به استرالیا سفر کنند و در راه تا استقرار در شهر آدلاید با مشکلات زیادی روبرو می شوند ولی نهایتا با استقرار در مزرعه ای در شهر آدلاید خانواده به آرامش می رسد و آنجا کلی ماجرا داشتند.

بعد از کمی مکث، راننده با لحنی مؤدبانه و در حالی که متوجه بود که نباید خیلی مزاحم مسافر خود بشود به خصوص مزاحم کسی که یک روز جلسه را پشت سر گذاشته و اصلا حال صحبت کردن با کسی را ندارد، قدری به عقب برگشت و گفت: «نظرتون در مورد مهاجرت به خارج چیست؟» قدری با بی حالی و بی میلی گفتم: «شما تصمیم دارید به خارج بروید؟» گفت: «آره خیلی از دوستان و اقوام ما رفته اند و من هم دوست دارم که مهاجرت کنم. کلی از خوبی ها آنجا صحبت کرد و کلی از خاطرات دوستانش که چقدر اول سختشون بوده که به خارج بروند و حالا چقدر خوشحال هستند که آنجا هستند. اما ته دلش انگار قدری نگران بود و ادامه داد: با این وجود، نظر شما چیست؟ قدری فکر کردم و گفتم: «بلاخره آنجا می‌خواهی چه کنی؟» خیلی ها در خارج نتوانسته اند کار مناسبی پیدا کنند و دچار بیماری روانی شده اند. برخی از مهاجرین ایرانی در استرالیا را دیدم که واقعا مشکل داشتند و خل وضع شده بودند. برخی نیز برعکس خیلی موفق شده اند. این بستگی به این دارد که فرد چه هدف و برنامه ایی را دنبال می کند و چه تخصص و دانشی دارد.

خیلی مردم تصورات عجیب و غریبی دارند. همیشه فکر می کنند که مرغ همسایه غاز است و آنجا برایشان فرش قرمز پهن کرده اند و به محض ورود به فرودگاه حوریان بهشتی به آنها خوش آمد می گویند. تنها خوبی ها آن را می بینند و مشکلات و سختی های آن را نمی توانند حتی تصور کنند.

دیگه حالا نزدیک منزل رسیده بودیم و زیاد وقت نبود که بیشتر در مورد مشکلات و مسایل مهاجرت صحبت کنیم. خدا حافظی کردیم و موضوع را به وقت دیگری مکول کردیم. پیاده شدم و زنگ در منزل را زدم و وارد خانه شدم. همانطور که انتظار می رفت همسرم از دستم عصبانی بود که چرا دوباره دیر به خونه رسیدم.

آنقدر دوستش دارم که اصلا فکر نمی کنم که دارد به من اعتراض می کنه و می دانم که همه اش نگران من است. من هم قدری در کار افراط می کنم. کار برای من شکل و شمایل خاصی ندارد. بیشتر مواقع که در خانه هستم یا چیزی می خونم یا چیزی می نویسم. اگر این ها هم کار محسوب بشه تقریبا همیشه یا کار می کنم یا می خورم یا می خوابم.

مدتی است شبها با هم حافظ یا سعدی می خوانیم و در مورد آن بحث می کنیم. خیلی با ارزش است هم باعث می شود که ما به هم نزدیک تر شویم و هم از زیبای ها و لطایف و نکات آموزنده آن بهره مند شویم. امشب شبی بود که گلستان سعدی می خواندیم و اتفاقا به داستان جالبی برخورد کردیم که خیلی با بحث مهاجرت که با راننده داشتم مناسبت داشت.

داستان فرزندی است که با پدر خودش گفتگو و بحث می کند که چون وضع مالیش خوب نیست می خواهد به سرزمین های دیگر برود و در آنجا زندگی راحتی داشته باشد. که پدرش مشکلات سفر را به او گوشزد می کند. اما بشنوید قسمتی از داستان مزبور را از گلستان سعدی، تصحیح محمد علی فروغی:

«مشت زنی را حکایت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ به جان رسیده، شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.

فضل و هنر ضایع است تا ننمایند                           عود بر آتش نهند و مشک بسایند

پدر گفت: ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند دولت به نکوشیدن است، چاره کم جوشیدن است …..

پسر گفت: ای پدر فواید سفر بسیار است: از نزهت خاطر و جرِّ منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران، چنان که سالکان طریقت گفته‌اند:

تا به دکان و خانه در گروى                                 هرگز اى خام! آدمی نشوى

برو اندر جهان تفرّج کن                                                  پیش از آن روز کز جهان بروی

پدر گفت: ای پسر، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است و لیکن مسلم پنج طایفه راست:

نخست، بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع.

منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست               هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

آن را که بر مراد جهان نیست دسترس                    در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت

دومی، عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.

وجود مردم دانا مثال زر طلی است                                     که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند

بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند                                      که در دیار غریبش به هیچ نستانند

سیم، خوب رویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند، که بزرگان گفته‌اند: اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته، لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند.

شاهد آن جا که رود حرمت عزّت بیند                      ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش

پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم                       گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش

گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد                  هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش

چون در پسر موافقی و دلبری بود                         اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود

او گوهرست گو صدفش در جهان مباش                 دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود

چهارم، خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد. پس به وسیلت این فضیلت، دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.

سمعی اِلی حُسن الاغانی                                     مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین                         به گوش حریفان مست صبوح

به از روى زیباست آواز خوش                           که آن حظ نفس است و این قوت روح

[پنجم،] یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند:

گر به غریبى رود از شهر خویش                     سختى و محنت نبرد پنبه دوز

ور به خرابی فتد از مملکت                             گرسنه خفتد ملک نیم روز

چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر است و داعیه طیب عیش و آن که ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.

هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست                        به غیر مصلحتش رهبری کند ایام

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید                                  قضا همی‌بردش تا به سوی دانه دام»

به اینجا که رسیدیم، یادم آمد از کسانی که در غربت در کشورهای دیگر چه بدبختی هایی تحمل می کنند و چه آرزوهایی آز آنها که بر باد رفته است. به هر حال شرط عقل است که  بی گذار به آب نزد، بی برنامه و بی هدف حرکت نکرد که همه جا آسمان یه جوره. تنبلی را باید از خود دور کرد و تلاش و پشتکار را پشتوانه خود قرارداد.

مش عبدالحسین

یک روز پاییزی کلاسم تمام شده بود و داشتم با سرعت به سمت اتاقم می رفتم که احساس کردم که یکی از دانشجویان به سمتم می آید. کمی سرعت خود را کم کردم که اگر کسی با من کاری دارد بتواند صحبت کند. چند لحظه ای گذشت صدایی را شنیدم که می گفت: «حاج آقا!». فکرنمی کردم که با من باشد و راهم را ادامه دادم که دوباره همان صدا را شنیدم که این بار خیلی نزدیک شده بود: «حاج اقا! سلام! ببخشید!». متوجه شدم که منظور از حاج آقا «دکتر شیروی» است. کمی برایم تعجبی بود که در محیط دانشگاه کسی اینطوری من را صدا می کنه. آخه قبلا نمونه اش را نداشتم. دانشجویان معمولا به من می گویند «استاد»، «استاد شیروی»، «دکتر شیروی» «آقای دکتر شیروی»، «آقای دکتر» و بعضی ها هم که خیلی خودشانون را به من نزدیک می بیند فقط می گویند «دکتر». البته برخی هم که تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده و هنوز آداب دانشگاه را خود یاد نگرفته اند نیز می گویند «آقای شیروی». همه اینها قابل قبول است ولی تا حالا «حاج آقا» نداشتیم.

ایستادم و نگاهم را قدری به پست سر کردم ببینم چه کسی با من کار دارد. جوانی را دیدم که حالا کاملا به من نزدیک شده بود و هن هن کنان گفت: «حاج آقا! تو را به خدا ببخشید، مزاحم استراحتتون شدم، سوالی خدمتتان داشتم، اگر وقتش مناسب نیست بفرمایید زمانی دیگه خدمت برسم». نگاهی به قد و بالای او کردم، یادم نیامد که قبلا او را دیده باشم. قدری سنش از سایر دانشجویان زیادتر بود و بنظر می رسید که کارمند جایی باشد. ظاهری آراسته داشت و لحنش خیلی مؤدبانه بود. با لبحند گفتم: «بفرمایید». سوالش را مطرح کرد. بعد از این که سوالش را شنیدم به او گفتم: «منم از شما یک سوالی دارم». با قدری تعجب و نگرانی گفت: «بفرمایید، خواهش می کنم». گفتم: «من که توفیق زیارت خانه خدا را تا حالا نداشته ام و حالا چند سالی هم هست که ثبت نام کرده ام و فعلا حالا حالاها خبری از نوبت ما نیست. آشنا نداری سفارش کنی نوبت ما را زودتر بندازند؟» سوالم که تمام شد چهره اش بشاش شد و با تبسم گفت: «از اتقاق یکی از آشناهام توی حج و زیارت است و می توانم سفارشتون را بکنم». با لحنی دوستانه به ایشون گفتم: « ولی من با خانومم ثبت نام کرده ام، می توانی دو تامون را زودتر بفرستی حج؛ آخه خانومم هم هنوز «حاج خانم» نشده ست». هنوز متوجه نشده بود که هدفم از سوال چیه و بلافاصله گفت: «البته این ممکنه قدری مشکل باشد ولی سعیم را می کنم». فهمیدم که فرد ساده ای است و «حاج آقا» را نیز به علامت احترام بیان کرده و بحث را عوض کردم.

بعدا پیش خودم فکر کردم که من «استاد»م «دکتر» هم هستم؛ «آقا» نیز هستم، یکی از اینها را صدا می کرد که بهتر بود و مجبور نبود وصفی را نسبت بده که ندارم، آخه من که هنوز حج نرفتم که بشوم «حاج آقا». تازه از حقیقت چه طرفی بستم که از مجاز پیدا کنم که اطلاق «حاج آقا» بر من از باب مجاز باشد». هر جایی هم ادبیات خودش را دارد، در دانشگاه که نمی شد از هر لفظ و عبارت و لحنی استفاده کرد. در هر حال، احتمالا همین ترمی که دارد شروع می شه یکی می آید و صدا می زنه: آهای «کل عبدالحسین» که دوباره باید براش توضیح بدهم که به خدا هنوز توفیق زیارت کربلا را پیدا نکرده ام. ولی اگر به ام بگه «مش عبدالحسین» دیگر نمی تونم بگم که مشهد را زیارت نکرده ام.

 اگر آن ترک شیرازی، به دست آرد دل ما را  **** به خال هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را

 ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنی است ****به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم **** جواب تلخ می‌زیبد، لب لعل شکرخا را

 نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوست‌تر دارند **** جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را

 

تقدیم به تو

تقدیم به تو

بسیاری از عزیزان و دانشجویان به طرق گوناگون نسبت به اینجانب ابراز محبت می کنند. برخی در سایت پیام می گذارند، برخی ایمیل یا اس ام اس می زنند و برخی نیز حضورا محبت خود را ابراز می دارند. معمولا در پاسخ به این عزیزان و تشکر از آنان شرمنده ام و نمی توانم حق مطلب را ادا کنم. شعر زیر را از حافظ به همه آنها تقدیم می دارم:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد ****  وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست **** به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست **** که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی **** رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد **** مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند****بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی **** که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد