شعلههای کوید در گلویم زبانه میکشد و هنگامی که آب دهان فرو میرود چون تیغی حلقم را میخراشد و نفس به التماس میافتد. بدن صحنه نبردی سهمگین است و چون تنورهای از آن آتش برمیخیزد. جنگی سخت درگرفته و تبادل آتش به قوت برقرار است؛ خمپاره، توپ، کاتیوشا، خمسهخمسه و مین بیوقفه بدن لرزانم را به هوا میفرستد و بر زمینم میکوبد. بدن چون ماهیبرگرفته از آب در رعشه بود و هذیان میبافت. خاکریزها جابجا شدهاند، سنگرها در هم فرو رفتهاند، هوایی برای تنفس نیست، نوری نمیتابد، خاکریز دشمن … خودی …. کدام؟ …. دستی محکم تکانش داد و آب خنکی در حلقش فروریخت و به یادش آورد که شب چهارشنبه سوری است و گرفتار تبی سوزان.
و او در این تب و تاب به دنبال آن بود که صبح چهارشنبه درس دوم کلیات حقوق خود را به اشتراک گذارد و مفهوم و معنای «حقوق» را واشکافی کند. ولی چطور با این صدای بم و نخراشیده و آن رعشه سنگین بر بدن و آن همه آتشبار میتوان دلیلی برپاداشت که «حقوق» جمع «حق» نیست.
کوید سوزان
جوانههای بهاری
جوانهها از خاک بیرون میغلتند، حشرات از لانه به بیرون میخزند، گیاهان لباس سبز میپوشند، مرغان آشیانه نو میسازند، گنجشکان پیدرپی کام برمیگیرند و زمین نفس میکشد. عطر بهاری عندلیبان راسرمست و پروانهها را مدهوش میکند. کارگاه طبیعت بسی رونق گرفته است و ما در نظاره آن بیکار به جشن نشستهایم و از آن واپس ماندهایم. هنگامی که همه همآواز میخوانند، ما چون چوبی خشک خاموش در گوشهای خزیدهایم و از شیره آنان مینوشیم بدون آنکه سهم خود را حاضر کرده باشیم.
وقتی کار میکنید با طبیعت همراه میشوید، دورترین رؤیاها را تعبیر میکنید و به زندگی مهر میورزید. کشاورزی که دانه را با محبت میافشاند، و کارگری که پارچه را با لطف میبافد، و نویسندهای که کلمات را با عشق به خط میآورد، و مهندسی که ابزاری را با مودت طرح میریزد، همه دمی از روح خویش را در آنچه میسازند میدمند. دیگران با مهر از آنها مینوشند و زندگی با مهر به حرکت میافتد.
عمله حقوق چون کارگری حقوق را بیمهر فرامیگیرد و بیعشق جاری میکند، پس حقوق را باید با مهر آغشته کرد و چون طبیعت که میوه خود را به مهر به ما ارزانی میدارد، ما نیز حقوق را با مهر یاد بگیریم، تعلیمش دهیم، به اجرایش گذاریم و میوه آن را به زمین تقدیم کنیم.
سی سال طی شد
شب سنگین شده بود و به کندی میگذشت. خواب به چشمانم راه نداشت. بیم بر وجودم مستولی شده بود و هول برم داشته بود. در خواب و بیداری تعویذی میجستم که فردا به خود آویزان کنم یا حرزی که به بازو ببندم یا طلسمی که در میان کاغذهایم پنهان نمایم یا وردی که بر زبانم جاری کنم یا مهرگیاهی که در آسیتیم بگذارم «پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر ** به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز».
پدرِ خدا بیامرز وقتی میدید با چه تنگدستی و چه طولانی تحصیل میکنم همواره میگفت که این چاه کی به آب میرسد و من به زبان حال میگفتم «بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود». و فردا روزی بود که چاه به آب میرسید. فردا اول مهر ۱۳۷۰ بود و باید در کلاس حاضر میشدم. بیم و امید، خوف و رجا تمام وجودم را گرفته بود. بیمانک از آنچه پذیرفته بودم و امیدوار به شهدی که از آن بنوشم.
پسران یک طرف و دختران در طرف دیگر نامنظم نشسته بودند. قیافهام را صدبار مرور کردند و دانشجویی که مغرم را اسکن میکرد و چشمانش فریاد میکشید که آنجا چیزی هست. آنچه از هول این روز مرا دیشب خواب به چشم نیامد، امروز به چشم آمد. دنبال دعایی میگشتم که بر زبان جاری کنم شاید زبانم باز شود، وردی را میجستم شاید آنان را سنگ کنم، فشار اول قبر را از نگاهشان میچشیدم. اگر خوب نگاهم میکردی لرزه دلم بر دستانم نشسته بود. اما پیشانیم صاف بود و چشمانم راهی برای برگشت نمیشناخت. لبخندی بر لب گرفتم و نگاهم را به آخر کلاس دوختم. قدمی به جلو گذاشتم و بسمل گفتم. سخن که بر قلبشان نشست، آرامش حاکم شد بر من و بر آنها. قلبی که در حال ایستادن بود دوباره به تپش افتاد اما اینبار امیدوارتر.
در آغاز، پذیرشم برایشان سخت آمد و استادی را در موی سپید میدیدند و درهمکشیدگی ابروان. محکام میزدند تا آرام شوند و من یاریشان میکردم تا در قلبشان جای گیرم. همچون آب به نرمی در آنان نفوذ میکردم و صبر به یاریم میشتافت. «گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ** آری شود ولیک به خون جگر شود».
سی سال از آن روز گذشت و من هنوز به دنبال افسونی هستم که افزونتر در دلشان جای گیرم گویی بیپیرایهترین محبتها از آن چشمهسار میجوشد. امروز نیز مثل دیروز با مهر برای آنها تدریس میکنم، کتاب مینویسم و دوستشان دارم. دیروز به آنان که رودررویم مینشستند مهر میورزدیم و امروز سقفها را بریدهام تا پرندگان آزاد در بند قرار گیرند که مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیرَنی عَبداً. «گفتمِ این جام جهان بین به تو کی داد حکیم ** گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد».
در سوک مادر بزرگ
وقتی امام در نمازِِ بر پیکرش به این فراز رسید « إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهَا إِلَّا خَیْرًا»، اشک در چشمانم حلقه زد؛ گویا از این جمله درستتر نشنیده بودم. موهای بدنم سیخ شد. افکارم به سالیان سال قبل برگشت. به او اندیشیدم که فقط از او خوبی بیاد دارم. متوجه نشدم کی نماز تمام شد. پیکرش روی دوش فرزندانش به سمت آرامگاه ابدی حرکت میکرد. انگار هیچ هراسی از دل خاک نداشت. با چشمانی گریان و حسرتی عمیق او را به سینه خاک سپردیم.
در نود سالگی برایش جشن تولد گرفتیم، اولین و آخرین جشن تولد. از آن به بعد بدنش دیگر جوابگوی مغز و قلب جوانش نبود. روحش پر میکشید و بدنش اجازه پرواز نمیداد. نزدیک یک قرن از آن بدن کار کشیده بود: نگهداری از چارپایان، دوشیدن گاوها، ماستبندی، باقالیپزی و مغازهداری افزون بر کارهایی بود که از او انتظار داشتند که بزاید، بچه بزرگ کند، غذا بپزد، لباس و ظرف بشورد، مهمانداری کند، رب، مربا و سمنو بپزد.
همه او را دوست داشتند چرا که سنگ صبوری بود که هنرش شنیدن بود و میدانست شنیدن بر گفتن لایقتر است. کلامش آمیخته به طنز بود و دل از شنیدنش آرام میشد. زخمهای فراوان دیده بود ولی هرگز از آنها سخن نمیگفت و از گذشته سخت خود شکایتی نمیکرد و دیگران را با بیان آن نمیرنجاند. وجودش کاشانه مهربانی، عطوفت و مرحمت بود و برای حسادت، کینه و دشمنی لانهای نساخته بود. صبور بود و پرطاقت و میدانست زندگی با مرگ و آسایش با سختیها درآمیخته است و باید راه سازگاری را جستجو کرد.
وقتی سر بر زمین گذاشت، هیج حساب بانکی نبود که مشمول مالیات بر ارث شود، هیچ طلا و جواهری نبود که از گردنش باز شود، هیچ قلکی نبود که محتاج شکستن باشد، هیچ مستغلاتی نبود که نیاز به انحصار وراثت داشته باشد؛ لکن موهایش بلند، قلبش آرام و صورتش بشاش بود.
زندگی را دوست داشت.کمرش منحنی شده بود و راست نمیایستاد ولی آرزوی مرگ نداشت. سالها دولا دولا راه میرفت و این بیت حافظ را زمزمه میکرد: «قد خمیده ما، سهلت نماید اما ** بر چشم دشمنان تیر، از این کمان توان زد». وقتی در کنارش بودی بوی زندگی بود و مرگ جایی نداشت. عطر امید را میافشاند و تخم ناامیدی را برمیداشت. همیشه شکرگزار بود و ناشکری را رنجآور میپنداشت و ناسپاسان را تیرهروز.
بذله گویی و حاضر جوابی وی زبانزد بود. در آخرین ملاقات از گذشتههای دور صحبت کرد و ذهنش کاملا با او یار بود. طنزگونه گفت: «در خانه قدیمی ما چندین خانواده زندگی میکردند و چارپایان همه جا پرسه میزدند. یکی از بچهها سخت بیمار شده بود و مادرش بیتابی میکرد. زنان دور مادر جمع شده بودند و او را تسلا میدادند که بچه بهبود پیدا میکند. با اصرار یکی از زنان، مادر به اتاق مجاور میرود و آنجا به خواب میرود. در حین خواب گوساله جوانی وارد اتاق میشود. مادر از فرط خستگی و ناراحتی تصور میکند که عزرائیل وارد اتاق وی شده است. سراسیمه فریاد میکشد: عزرائیل! اتاق بیمار اینجا نیست، اتاق بغلی است».
روحش شاد باد؛ الفاتحه
ذوق زدگی
ذوق زده بودم. ذوق زدگی همراه با اضظراب بروز میکند. در این حالت آدم ناشیانه درون خود را برهنه در معرض دید دیگران میگذارد و خود را لو میدهد. داشتم برای کلاس ساعت هشت صبح آماده رفتن میشدم. «به نظر مضطرب میآیی؟» نگاهی به چهرهام انداخت و ادامه داد: «مگر اولین کلاسات هست که اینجوری دلشوره داری؟» چه دلشورهای؟ دارم آماده رفتن به کلاس میشوم. لابد دیشب خوب نخوابیدهام. جواب روشنی نگرفت و گفت: «مراقب خودت باش و آنقدر تا دیر وقت سرکار نمون، زودی بیا خونه».
سوار ماشین شدم و به راننده گفتم به جای شرکت به سمت میدان انقلاب و خیابان شانزده آذر برود. دلم میخواست به موقع سرکلاس باشم. امروز مجبور بودم دیرتر به شرکت برم ولی طعم کلاس شیرینتر بود. سالها بود که در شرکت نفت حقوق نفت و گاز را تجربه کرده بودم ولی این اولین بار بود که میرفتم تا آن را در دانشگاه تدریس کنم. مهرماه ۱۳۹۰ بود و اولین گروه از دانشجویان ارشد حقوق نفت و گاز در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرش شده بودند و بنا بود درس حقوق نفت و گاز را برای آنها تدریس کنم.
در آن زمان کمتر کسی اطلاع داشت که سابقه زیادی در حوزه قراردادهای نفتی دارم. دانشگاهیان و دانشجویان مرا استادی میشناختند که سرش توی کتاب و عاشق تدریس و قلم به دست است. برعکس در شرکت نفت مرا چنان در قراردادها و مذاکرات با خارجیان ممحض میدیدند که انگار برای این کار زاییده شدهام و کمتر کسی از موقعیت دانشگاهی من اطلاع یا تمایلی به دانستن آن داشت. سخن میان دانشگاهیان از فعالیتهای خارج از دانشگاه و لو در حوزه مربوط دانشگاهی، اعتباری را ایجاد نمیکرد و سخن گفتن از فعالیتهای دانشگاهی و علمی میان همکاران نفتی خریداری نداشت. «مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی* دانم که کوچ کردی از این کوچه خطر» زبان به میان گرفتن و سر به زیر انداختن و راه پیش گرفتن چاره زندگی ماست.
راهاندازی رشته حقوق نفت و گاز در دانشگاهها و تدریس در آن، راز سربسته مرا آشکار کرد و نامم را میان دانشگاهیان به نفت آغشته کرد. «عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت * طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد».
و این عکس یادگاری از آن دوره و از آن دانشجویان که آمال زیادی را در آن رشته میدیدند.
به یاد روانشاد دکتر مسعود حیدری
اولین روزهای سال گذشته همراه شد با فقدان استادی که نامش با مذاکره عجین بود. فقدان ایشان اشکم را روان کرد و قلبم را دردناک. او که دوستش داشتم و دوستم داشت، خصایصی نیکو و تحسین برانگیز داشت.
آشنایی ما به نزدیک دو دهه قبل برمیگردد. زمانی که کنسرسیومی متشکل از دو شرکت ایرانی درصدد خرید خط تولید سنگهای تزئینی از ایتالیا بودند و من از طرف یکی از این دو شریک ایرانی برای شرکت در جلسات مذاکره و نهایی سازی قرارداد معرفی شده بودم. قرار شد قبل از شروع مذاکرات، برای هماهنگی بین دو تیم ایرانی جلسهای برگزار شود. در آن جلسه فرد مسن و باوقاری را دیدم که مورد احترام بود و با «دکتر» مورد خطاب قرار میگرفت. قبلا او را ندیده بودم و شناختی از او نداشتم.
غافل از اینکه در خدمت چه کسی هستم و به حکم ادب باید شنونده باشم تا گوینده، شروع کردم استراتژی مذاکرات و نحوه پیشبرد آن را بیان کنم و آن مرد تیزبین بدش نمیآمد که مرا ارزیابی کند. «مجال سخن تا نبینی ز پیش ** به بیهوده گفتن مبر قدر خویش». تیزی نگاه او قدری نگران کننده بود که سراپا گوش بود و تحت نظرم داشت «مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی». در وسط جلسه متوجه شدم که «دکتر حیدری» است ولی باز این معنای خاصی برایم نداشت.
بعد از صحبت من، زبان به سخن گشود. پختگی و وقار را در کلام او دیدم که «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد». بعد از جلسه از احوالم جویا شد و گفتم که عضو هیئت علمی دانشگاه هستم و در قراردادهای بین المللی دارای سابقه. من هم از احوالات ایشان سوال کردم و تقریبا جواب مشابهی دریافت کردم. چند روز جلسات مذاکره با خارجیان ادامه یافت. در این چند روز تحت تأثیر قدرت مذاکره ایشان قرار گرفتم. کاملا بر کارش مسلط بود. می دانست چه کلماتی را استفاده کند و چه حرفی را به زبان آورد. کجا نرمش نشان دهد و کجا قوی ظاهر شود. او مطلبی را به خوبی استدلال میکرد و من بلافاصله متن انگلیسی مورد نظر را تایپ می کردم و همه میتوانستند از طریق پروژکتور آن را مستقیم روی پرده ببینند. قدرت ایشان در بیان مطالب و توانایی من در ارائه متن پیشنهادی، گروه ما را در مذاکرات در وضعیت کاملا مسلطی قرار داده بود. به من گفت کلمات چون موم در دست تو است و تو چقدر راحت میتوانی از آنها جمله مناسب را بسازی که هم نظر ما را تأمین میکند و هم آنها را راضی نگه میدارد. لبخندی رضایت بخش به او تقدیم کردم.
بعد از اتمام مذاکرات، حس مشترکی بین ما ایجاد شد. ما میتوانستیم مکمل هم باشیم. او تجربه فراوانی در مذاکره داشت و من توانایی زیادی در تنظیم قرارداد و بازی با کلمات و عبارات. اما سرنوشت من در شرکت نفت رقم خورده بود و شهامت آن نبود که از آن جدا شوم که تا میوه نرسد، کندن آن سخت و فایده آن کم است.
در پایان مذاکرات کتابی از خود به من هدیه کرد که ترجمه کرده بود: «اصول و فنون مذاکره». در صفحه اول کتاب این عبارت را مرقوم کرد: «خدمت استاد ارجمند و دوست گرامی جناب آقای دکتر شیروی تقدیم می کنم. مرداد ۱۳۸۳». پس از اینکه به خانه رسیدم و کتاب را با دفت بیشتری نگاه کردم، متوجه شدم که ترجمه کتاب Getting to Yes است که راجر فیشر نوشته است. ناگهان برقی در ذهنم زد که این کتاب باید همان کتاب انگلیسی باشد که حدود ده سال قبل استاد عزیزی در استرالیا به من تقدیم کرده بود. در قفسه های کتاب به دنبالش گشتم و متوجه شدم که همان کتاب است. اصل کتاب در سال ۱۹۹۵ (۱۳۷۴) در استرالیا و ترجمه آن حدود ده سال بعد در ایران به من تقدیم شده بود. احساس خیلی خوبی به من دست داد چون آن را تصادفی تلقی نکردم. انگار سرنوشت من نیز با مذاکره درهم آمیخته بود و این از جمله علایم آن بود. «می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار ** این موهبت رسید ز میراث فطرتم».
عید سال ۱۳۸۴ بود که از تلفن ثابتی به من زنگ خورد. گوشی را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که دکتر حیدری آن طرف خط است و سال جدید را به من تبریک میگوید. شرمنده شدم. گفتم استاد من انتظار نداشتم شما به من زنگ بزنید و این وظیفه من بود که خدمت شما تماس بگیرم. صدای مهربون ایشان باز من را بیشتر شرمنده کرد و بزرگی و افتادگی وی را به رخم کشید.
وقتی به خاطرات گذشته برمی گردم و آنها را مرور میکنم، ویژگیهایی در آن مرحوم بود که من را مثل آهنربا به خود جذب میکرد و او را نزد من خاص مینمود.
او هر چند مذاکره کننده قهاری بود و قراردادهای زیادی مذاکره و منعقد کرده بود اما شهرت وی از کلاسها و برنامههای آموزشی وی ناشی میشد. وقتی در کلاس وی قرار میگرفتی آرامش و تسلط او بر مباحث را به روشنی دریافت میکردی. ممکن بود از اینکه او مذاکره کننده ماهری است اطلاع نداشتی اما به روشنی پیمیبردی که چه زیبا و مسلط مطالب خود را این چنین شیوا و شیرین به شما منتقل میکند. «قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن».
فروتنی و افتادگی او را زیبا و قیافهاش را دلنشین میکرد و سخنش را نافذ. با اینکه هیچ علایم نخوت و کبر در وجودش نمیدیدی اما جرئت نگاه به چشمانش را نداشتی. همانطور که تضاد بین رنگها به نقاشی جلوه زیبایی میدهد، کانتراست بین دانایی و فروتنی زیبایی شکوهمندی را به نمایش میگذارد. دانایانی که از نعمت افتادگی برخوردار نیستند همانند درختان قدکشیده و بیسایهای هستند که خود از زیبایی بیبهرهاند و دیگران نیز نمیتوانند در پناهشان آرام گیرند و از خرمناشان خوشهای برگیرند.
کلمات و عبارات قدرت سحر دارند. با کلمات و عبارات میتوان دیگران را جادو کرد، به خنده انداخت، اشکشان را جاری کرد، برای جنگ و مبارزه آمادهاشان کرد، نفرت ایجاد کرد، محبت کاشت، دلی را شکست، قلب رنجوری را مرهم گذاشت، کینهها را شعلهور ساخت، خشمها را فرو نشاند. آنکه میداند که چه بگوید و از چه کلمات و عباراتی استفاده کند قادر خواهد بود قلبهای از هم گیسخته را به هم پیوند دهد و دلهای متفرق را جمع کند و دشمنیها را به دوستی تبدیل کند. او یک مذاکره کننده چیرهدست بود و بلد بود که از سحر کلمات و عبارات استفاده کند.
لحن و نحوه بیان مطالب در مذاکره نقش فراوانی دارد. او با مهارت به صدای خود آهنگ دلنشینی میداد. او میدانست کجا باید در نت بالا و کجا در نت پایین صحبت کند. او هنرمندی بود که به دنبال کسب «آری» بود، چون از سالها قبل با «Getting to Yes یا «کسب آری» مأنوس بود. او از تمام توانایی هنری خود برای حصول توافق استفاده میکرد. هدفش رسیدن به «بله» بود و وقتی به آن میرسید تمام سختیهای رسیدن به آن را به فراموشی میسپرد.
او به مذاکره اعتقاد داشت و راه مذاکره را هرگز بسته نمیدید. نقش مذاکرهکننده را در به ثمر نشستن مذاکرات بسیار موثر میدانست. مشکل بسیاری از خانوادهها و جوامع را در نابلدی مذاکره میدید. «چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی ** چه دشمنیست که با دوستان نمیسازی». وقتی همسران با هم گفتگو و مذاکره نمیکنند از هم متفرق میشوند و زمانی که پدران و مادران با فرزندان خود به مذاکره نمینشینند، از هم میپاشند، و وقتی گروهها و دستهها از مذاکره روگردان میشوند، جدال و ستیز میان آنان حاکم میشود و چنانچه نتوانیم با همسایگان و جهان اطرافمان مذاکره کنیم حتی اگر به ورطه جنگ و دشمنی نیفتیم، به انزوا میرویم.
«مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست ** کمال حسن ببندد زبان گویایی»
روحش شاد
نام نیک
وقتی به سالهای قبل برمیگردم و گذشته را مرور می کنم افق روشنی از آنچه باید به آن میرسیدم وجود نداشت. نور ضعیفی میتابید اما نه به حدی که بتواند جلو را روشن کند. وقتی در تاریکی قرارداری و نمیتوانی پیش رویت را ببینی، کورمال کورمال رفتن، راهی است برای جستجوی آینده.
در ده سالگی پایه ششم ابتدایی را دو سال زودتر از بقیه تمام کردم. اما سرنوشت چنین رقم خورده بود که باید سه سال ترک تحصیل میکردم و به سبب تغییر نظام آموزشی از قدیم به جدید، چهار سال از تحصیل عقب میافتادم. در گرماگرم جنگ دیپلم گرفتم و آروزیم برای رفتن به دانشگاه و خواندن رشته الکترونیک در تنوره تعطیلی دانشگاه به خاکستر نشست.
باز چهار سال توقف دیگر برایم رقم خورد بلکه دماغم از باد مهندسی خالی شود و در مسیری قرار گیرم که برایم مقدر شده بود. راهی جز انتخاب رشته حقوق برایم باقی نمانده بود. چهار سال در مسیر دانشگاه معطل گذاشتندم تا حس کنم که به اختیار در رشته حقوق وارد میشوم. «سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار *** در گردشند بر حسب اختیار دوست».
اواسط آبان ۱۳۶۴ دانشجوی حقوق شدم. هنوز مدتی نگذشته بود که مِهرش بر دلم نشست و به دوستی گرفتمش و عاشقاش شدم و کم کم در او ذوب گشتم. او هم مرا تنها نگذاشت و آداب رفاقت بجا آورد. با هم یکی شدیم، یک روح در دو بدن. او یاریام رساند و در مقابل استادان سرافرازم کرد. بهم اعتبار بخشید و قبل از اینکه کارشناسی را تمام کنم در لیست قبولی ارشد قرارم داد که «حبذا شفیقنا».
چند روز بعد از اینکه ارشدم را گرفتم، حکم پیمانی هیات علمی را در اول مهرماه ۱۳۷۰ به دست راستام داد. گفتم به کجا چنین شتابان! گفت این میوه سالها صبر و تحمل است که امروز آن را میچینی و این مصرع را برایم زمزمه کرد: «این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد». وقتی جویا شدم دیدم با این حساب خیلی هم از بقیه عقب نیستم. انگار سهم زیادی از آن سالهای ترک تحصیل و تعطیلی دانشگاهها جبران شده بود. «از بخت شکر دارم و از روزگار هم»
سرنوشت باز من را به ماورای بحار در دور دستها فرستاد تا در آنجا تحصیل کنم که نه از آن اطلاعی داشتم و نه به پندارم مکان مناسبی برای تحصیل بود. او مرا به خواندن «حقوق تجارت بینالملل» به پیش راند و من از آن آگاهی چندانی نداشتم. حتی در کشور خارجی و با وجود سختیهای فراوان، من و حقوق همدیگر را رها نکردیم و بیشتر یکی شدیم. در آغوش هم میخوابیدیم و تا صبح با هم سرزمینهای ناشناختهای را طی طریق میکردیم و فردا باز با هم بودیم و از مصاحب هم لذت می بردیم و از هم سیری نداشتیم.
زمانی که مدرک دکتری را در دستم گذاشت و مرا راهی خاکم کرد اواسط ۷۷ بود. رسم رفاقت به تمام انجام داد. نه سال بعد در ۲۹ بهمن ۱۳۸۶ به مقام «استاد تمام» رساندم و گفت این «نام نیک» تمام سالهای ترک تحصیل و تعطیلی دانشگاه و زحمات تو را جبران میکند اما «نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی *** پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست».
چرا می نویسم؟
این نوشته نشان می دهد که نگارش کتاب جدید پایان یافته و باز فرصتی فراهم شده تا مطلب جدیدی را در سایت منتشر کنم. بعد از مدتها گوشه گیری و انزوا – که حتی سر و صدای نزدیکترین اقوام و دوستان را باعث شده که چرا پیدات نیست، دیگر سر سنگین شدهای، تلفنت یک طرفه شده، گوشه گیر شدهای، انگار افسردهای، و امثال ذالک که یکی پس از دیگری شلیک می شد – بلاخره توانستم نگارش کتاب در دست تألیف را تمام کنم و آن را به ناشر بسپارم. حال باید منتظر شد که کی کتاب روی میز کتابفروشی ها ظاهر می شود.
هنوز از نگارش کتاب مزبور فارغ نشده بودم که افکارم مشغول این شد که کار بعدی چیست. اما واقعا چرا نوشتن برایم اهمیت دارد؟ چرا زحمت نگارش را برای خودم می خرم؟ چرا اوقات فراغت خود را صرف نوشتن می کنم؟ اصلا چرا می نویسم؟
یکی از انگیزه هایی که بلافاصله به ذهن خطور می کند، کسب درآمد است. وقتی استادی تهیه کتابش را به دانشجویانش توصیه می کند، برخی از دانشجویان ممکن است فکر کنند که استاد برای کسب درآمد و بالا بردن خرید کتاب چنین توصیه ای را می کند. این امر را نمی توان به صورت مطلق رد کرد اما تا چه اندازه این احساس به واقعیت نزدیک است؟ یک مثال واقعی شاید بتواند کمک کند. فرض کنید که در یک کلاس کارشناسی ارشد ۱۵ دانشجو ثبت نام کرده اند. دکتر شیروی به دانشجویانش توصیه می کند که «کتاب حقوق تجارت بین الملل» را تهیه کنند. قیمت پشت جلد کتاب حقوق تجارت بین الملل ۷ هزار تومان است. طبق قراردادی که با ناشر (سازمان سمت) دارد، مؤلف ۱۳ در صد حق تألیف می گیرد. یعنی از فروش یک جلد کتاب ۹۱۰ تومان به دکتر شیروی می رسد. هرگاه داخل دانشجویان کلاس کسانی نباشند که بجای خرید کتاب، آن را از همکلاسی سال قبل خود قرض گرفته و یا از کتابخانه به امانت بگیرند یا صفحات مورد نظر را کپی کنند و یا اصلا قید خریدش را بزنند، و لذا کلیه دانشجویان کتاب را خریداری نمایند، دکتر شیروی ۱۳ هزار ۶۵۰ تومان از قبل خرید این دانشجویان درآمد کسب می کند. حالا مگر دکتر شیروی هر ترم چند تا از این کلاسها را دارد؟ حداکثر یکی یا دو تا. خب از طرف دیگر فکر نکنم هر ساعت ارائه مشاوره دکتر شیروی کمتر از ۵۰ هزار تومان باشد، یعنی این همه تلاش و تشویق دانشجویان یک کلاس برای تهیه کتاب از جهت مالی برای وی مساوی است با درآمد حاصل از ۱۶ دقیقه ارائه مشاوره وی به یک شرکت خصوصی است. واقعا برای نوشتن این کتاب چند ساعت صرف شده است و اساسا اگر تمام دانشجویان ارشد در تمام رشته های مرتبط این کتاب را تهیه کنند، باز می توانند حتی نصف درآمدی که وی در نوشتن این کتاب از آن محروم شده را جبران نماید؟ البته برخی از کتابها که با تیراژ زیاد منتشر می شود، ممکن است در طول زمان به یک منبع درآمدی منجر شوند، اما چند درصد از کتابهای دانشگاهی و تخصصی به این سطح از تیراژ می رسند؟
انگیزه دوم ممکن است ارتقاء مرتبه علمی در دانشگاه باشد. برای این که استادیار بتواند به مرتبه دانشیاری ارتقاء پیدا کند و یا از دانشیاری به مرتبه استادی ترقی کند، باید تألیفاتی داشته باشد. این امر می تواند برای یک عضو هیات علمی انگیزه کافی ایجاد کند که بنویسد و کتاب منتشر نماید. در معدودی از اعضای هیات علمی این انگیزه به قدری قدرت گرفته که حاضرند کارهای سطحی و تکراری منتشر نمایند و یا – زبانم لال – حتی به سرقت ادبی روی آورند تا در قبال ارتقای عنوان خود در دانشگاه، سطح دانش کشور را تنزل دهند. با ارتقا به مرتبه استادی در حدود ۵ سال پیش، این انگیزه نیز برایم موضوعیت نداشته و نمیتواند دلیلی برای «چرا می نویسم» باشد.
دلیل دیگر شهرت است. با نوشتن کتاب، دکتر شیروی به عنوان یک استاد پردیس قم طی الارض کرده و به خانه ها، کتابخانه ها و دانشکده های گوناگون در اقصا نقاط کشور و یا حتی فراتر از مرزهای آن سرکشی می کند و در بین دانش جویان و طالبان علم حضور می یابد. روزی کتاب متون حقوقی (۱) را در دست دانشجویی دیدم که در اتوبوس کنار من نشسته بود و مطالعه می کرد. برایم خیلی جالب بود که دانشجویی کتابی را مطالعه می کند اما خبر ندارد که نویسنده کتاب کنار او نشسته است. باب سخن را با دانشجو باز کردم. دانشجو هستی؟ «بله!» کجا تحصیل می کنی؟ «در تهران!» چه رشته ای هستی؟ «حقوق می خوانم!» و…. این کتاب حقوقی است؟ «بله!» کتاب را گرفتم و تورق کردم و ادامه دادم، بنظر جالب می آید! «آره کتاب خیلی خوبی است ولی حیف که ما زبان را دیر شروع کرده ایم توی این درس لنگ می زنیم.» دانشجو از جاش بلند شد و معلوم بود که می خواهد پیاده شود. کتاب را به او برگردانم و گفتم آره امروزه دیگر نمی شد که آدم یک زبان بین المللی را نداند. تشکر کرد و پیاده شد. حس جالبی بود. دکتر شیروی به عنوان مولف کتاب متون حقوقی معروف شده است و خیلی ها حالا او را می شناسند. باید آدم زحمتکشی باشد. دستش درد نکند که این کتابها را نوشته و معروف شده است.
با این همه حال، واقعا چرا می نویسم؟ شاید تمثیل زیر بتواند مرا در جواب یاری رساند.
برای مذاکرات قراردادی یا پیگری قراردادهای بین المللی نفتی بعضا مجبور به مسافرت کاری به خارج از کشور می شویم. در این مسافرتها ما معمولا میهمان طرف خارجی هستیم و چنانچه فراغتی حاصل گردد، ما را برای بازدید جاذبه های تاریخی یا طبیعی آن کشور به محلهای گردشگری می برند. برخی از این مکانها به قدری زیبا و جذاب هستند که فرد دوست دارد ساعتها بلکه روزها در آنجا به گردش بپردازد و از آن لذت ببرد. نبودن عزیزان و نزدیکانی که بتوانند از این حظ شما بهره ای ببرند، احساس ناخوشایندی را در شما ایجاد می کند که می تواند بهره بردن شما از آن مناظر تاریخی یا طبیعی را کاملا تحت شعاع قرار دهد. این افکار انسان را رها نمی کند: اگر همسرم، فرزندم، پدرم یا مادرم و .. در اینجا بود، چقدر خوب بود. دیدن این مناظر بدون آنها صفایی ندارد به قول حافظ «گل بی رخ یار، خوش نباشد». این احساس آزار دهنده ناشی از چیست؟ چرا ما دوست داریم لذت بردن خود را با دیگران تقسیم کنیم و چرا می خواهیم آنها را در این امر سهیم نماییم؟ این چه حسی است که نمی گذارد ما به تنهایی از چیزی لذت ببریم؟
نوشتن برای من چیزی فراتر از این نیست. من نیز دوست دارم دانشجویان و جوانان این کشور را که برایم خیلی عزیز هستند در دانش خود سهیم کنم و آنها نیز بتوانند از این دانش حظ و بهره ای داشته باشند. این حس به من آرامش، قدرت و انرژی می دهد و این توانایی را به من می بخشد که بتوانم ساعتها پشت کامپیوتر مطالبم را بنویسم، اصلاح کنم، پاک کنم، مجددا تایپ کنم و آنقدر این کار را تکرار نمایم تا کاری قابل عرضه تهیه نمایم. وقتی می بینم یه نفر در گوشه ای از این مملکت وسیع کتاب دکتر شیروی را مطالعه می کند و بالاتر از آن از آن بهره می گیرد، برایم کفایت می کند. چیز دیگری نمی خواهم.
البته در تمثیل بالا عزیزان و نزدیکانی که ما تمایل داشتیم با ما همراه بوده و در کنار آنها و با هم از این مناظر تاریخی یا طبیعی لذت ببریم، ممکن است واقعا با ما هم نظر نباشند و آن طور که ما فکر می کنیم این مناظر برای آنها جذابیت نداشته باشد، اما آنچه اهمیت دارد این است که ما نمی توانیم بدون آنها لذت ببریم. ما نیز دانش و تجربه خود را با دیگران سهیم می کنیم و از این امر لذت می بریم، ولو این که آنها این دانش را چیزی قابلی ندانند و واقعا مقصود مورد نظر حاصل نگردد. به قول حافظ: «گر من از سرزنش مدعیان اندیشم*** شیوه مستی و رندی نرود از پیشم».
بالاتر از همه اینها، در آموزه های دینی ما نشر علم زکات علم تلقی شده است که ما مسلمانان به آن توصیه شده ایم و به قول مولوی «جوشش و افزونی زر در زکات». علم زمانی در کشور ما جوشش پیدا می کند که دانش جویان خود را از لذایذ دور و رنج و تعب کسب علم بر خود هموار کنند. سپس این علم و دانش را نشر داده و در اختیار طالبان علم قرار دهند. این هر دو کاری بس سخت و کشنده است و از عهده هر کسی ساخته نیست. در اینجا برخی از ابیات شاعر نامی قرن هفتم و هشتم هجری، اوحدی مراغه ای، که همین مطالب را به زبان خود بیان کرده نقل کرده و این دفتر را می بندیم:
چو به کسب علوم داری میل *** از همه لذتی فرو چین ذیل
تن به دود چراغ و بیخوابی *** ننهادی، هنر کجا یابی؟
علم بهر کمال باید خواند *** نه به سودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست *** موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد *** دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل *** که ندانند اهل از نااهل
یا ادیب محلتی پر شور *** تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد به وعظ و دقاقی *** تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی ***تا فراموش گرددش ماضی
علم داری، ز کس مدار دریغ*** بر دل تشنگان ببار چو میغ
میده، ار زانکه مایهای داری *** مستعد کمال را یاری
علم را چند چیز میباید ***اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک*** مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر *** روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معانی جمع ***به جهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید***از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد*** فاضلی از زمانه بر خیزد