مثنوی معنوی، مولوی، تصحیح رینولد نیکلسون، دفتر سوم:
گفت موسى را یکى مرد جوان که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد عبرتى حاصل کنم در دین خود
چون زبانهاى بنى آدم همه در پى آب است و نان و دم دمه
بلکه حیوانات را دردى دگر باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسى رو گذر کن زین هوس کاین خطر دارد بسى در پیش و پس
عبرت و بیدارى از یزدان طلب نه از کتاب و از مقال و حرف و لب
گرمتر شد مرد ز آن منعش که کرد گرمتر گردد همى از منع مرد
گفت اى موسى چو نور تو بتافت هر چه چیزى بود چیزى از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد لایق لطفت نباشد اى جواد
این زمان قایم مقام حق توى یاس باشد گر مرا مانع شوى
گفت موسى یا رب این مرد سلیم سخره کرده ستش مگر دیو رجیم
گر بیاموزم زیان کارش بود ور نیاموزم دلش بد مىشود
گفت اى موسى بیاموزش که ما رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانى خورد دست خاید جامهها را بر درد
نیست قدرت هر کسى را سازوار عجز بهتر مایهى پرهیزکار
فقر از این رو فخر آمد جاودان که به تقوى ماند دست نارسان
به موسی وحی شد که زبان حیوانات و مرغان یا برخی از آنها را به وی بیاموز
گفت یزدان: تو بده بایست او بر گشا در اختیار آن دست او
باز موسى داد پند او را به مهر که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو و ز حق بترس دیو داده ستت براى مکر درس
مرد به یادگیری زبان مرغ خانگی و سگ رضایت داد و موسی آن را اجابت کرد
گفت بارى نطق سگ کاو بر در است نطق مرغ خانگى که اهل پر است
گفت موسى هین تو دانى رو، رسید نطق این هر دو شود بر تو پدید
بامدادان از براى امتحان ایستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بیفشاند و فتاد پارهاى نان بیات آثار زاد
در ربود آن را خروسى چون گرو گفت سگ: کردى تو بر ما ظلم رو
دانهى گندم توانى خورد و من عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقى حبوب مىتوانى خورد و من نه اى طروب
این لب نانى که قسم ماست نان مىربایى این قدر را از سگان
جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور که خدا بدهد عوض ز اینت دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب روزى وافر بود بىجهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد پیش سگ شد آن خروسش روى زرد
روز دیگر همچنان نان را ربود آن خروس و سگ بر او لب بر گشود
کاى خروس عشوهده چند این دروغ ظالمى و کاذبى و بىفروغ
اسب کش گفتى سقط گردد کجاست؟ کور اختر گوى و محرومى ز راست
گفت او را آن خروس با خبر که سقط شد اسب او جاى دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس اى امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها مىکرد و شادیها که من رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم دیدهى سوء القضاء را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت کاى خروس ژاژخا کو طاق و جفت
خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ درآمدن سه وعده قبلی
چند چند آخر دروغ و مکر تو خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من که بگردیم از دروغى ممتحن
ما خروسان چون موذن راست گوى هم رقیب آفتاب و وقت جوى
پاسبان آفتابیم از درون گر کنى بالاى ما طشتى نگون
پاسبان آفتابند اولیا در بشر واقف ز اسرار خدا
آن غلامش مرد پیش مشترى شد زیان مشترى آن یک سرى
او گریزانید مالش را و لیک خون خود را ریخت اندر یاب نیک
یک زیان دفع زیانها مىشدى جسم و مال ماست جانها را فدى
پیش شاهان در سیاست گسترى مىدهى تو مال و سر را مىخرى
اعجمى چون گشتهاى اندر قضا مىگریزانى ز داور مال را
خبر کردن خروس از مرگ مرد
لیک فردا خواهد او مردن یقین گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد و رفت روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههاى نان و لالنگ و طعام در میان کوى یابد خاص و عام
گاو قربانى و نانهاى تنک بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهاى درویشان چراست؟ کان بلا بر تن، بقاى جانهاست
تا بقاى خود نیابد سالکى چون کند تن را سقیم و هالکى
دست کى جنبد به ایثار و عمل تا نبیند داده را جانش بدل
آن که بدهد بىامید سودها آن خداى است آن خداى است آن خدا
یا ولى حق که خوى حق گرفت نور گشت و تابش مطلق گرفت
کاو غنى است و جز او جمله فقیر کى فقیرى بىعوض گوید که گیر
تا نبیند کودکى که سیب هست او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض بر دکانها شسته بر بوى عوض
صد متاع خوب عرضه مىکنند و اندرون دل عوضها مىتنند
یک سلامى نشنوى اى مرد دین که نگیرد آخر آن آستین
بىطمع نشنیدهام از خاص و عام من سلامى اى برادر و السلام
جز سلام حق، هین آن را بجو خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمى خوش مشام هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوى آن من همىنوشم به دل خوشتر ز جان
ز آن سلام او سلام حق شده ست کاتش اندر دودمان خود زده ست
مرده است از خود شده زنده به رب ز آن بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگى است رنج این تن روح را پایندگى است
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث مىشنود او از خروسش آن حدیث
دویدن مرد به سوى موسى از ترس خبر مرگ خود
چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت بر در موسى کلیم اللَّه رفت
رو همىمالید در خاک او ز بیم که مرا فریاد رس زین اى کلیم
گفت رو بفروش خود را و بره چون که استا گشتهاى برجه ز چه
بر مسلمانان زیان انداز تو کیسه و همیانها را کن دو تو
من درون خشت دیدم این قضا که در آیینه عیان شد مر ترا
عاقل اول بیند آخر را به دل اندر آخر بیند از دانش مقل
از زارى کرد کاى نیکو خصال مر مرا در سر مزن در رو ممال
از من آن آمد که بودم ناسزا ناسزایم را تو ده حسن الجزا
گفت تیرى جست از شست اى پسر نیست سنت کاید آن واپس به سر
لیک در خواهم ز نیکو داورى تا که ایمان آن زمان با خود برى
چون که ایمان برده باشى زندهاى چون که با ایمان روى پایندهاى
هم در آن دم حال بر خواجه بگشت تا دلش شورید و آوردند طشت
پند موسى نشنوى شوخى کنى خویشتن بر تیغ پولادى زنى
شرم ناید تیغ را از جان تو آن تست این اى برادر آن تو
دعاکردن موسى برای آن مرد که با ایمان از دنیا رود
موسى آمد در مناجات آن سحر کاى خدا ایمان از او مستان مبر
پادشاهى کن بر او بخشا که او سهو کرد و خیره رویى و غلو
گفتمش این علم نه در خورد تست دفع پندارید گفتم را و سست
دست را بر اژدها آن کس زند که عصا را دستش اژدرها کند
سر غیب آن را سزد آموختن که ز گفتن لب تواند دوختن
در خور دریا نشد جز مرغ آب فهم کن و الله أعلم بالصواب
و به دریا رفت و مرغابى نبود گشت غرقه، دست گیرش اى ودود
حق تعالی دعای موسی را اجابت کرد
گفت بخشیدم بدو ایمان نعم ور تو خواهى این زمان زندهش کنم
ساجده
خرداد ۱۴, ۱۴۰۱
داستان پند آمیز و عالی بود و داشته نسخه یی کاغذی آن را می خواهم داشته باشم
ساجده
خرداد ۱۴, ۱۴۰۱
عالی است
محمد طاها مینائی
بهمن ۱۰, ۱۴۰۰
سلام
متشکر از زحماتتان
اگر فرصت فرمودید، بازنویسی اشعار مولانا را ویرایش فرمائید.
اشتباهات تایپی زیاد است . حیف این اشعار زیباست!
حداقل دونفر از فارغ التحصیلان ادبیات فارسی، در خواندن اشعار تایپ شده، عاجز بودند. موفق باشید
دکتر شیروی
اسفند ۱۰, ۱۴۰۰
سلام بفرمایید که کدام قسمت اشتباه است. اینکه فارغ التحصیلان ادبیات فارسی نتوانسته اند بخوانند شاید بخاطر سختی شعر مولوی باشد
یه دانشجوی ترم چهاری
بهمن ۲۶, ۱۳۹۰
با سلام خدمت استاد ارجمندم
دلمون واستون تنگ شدس…………..ایشالا تو ادلاید بهتون خوش بگذره………….
و سلامت به ایران بازگردید………..
به امید دیدار مجدد شما
دکتر شیروی
بهمن ۲۷, ۱۳۹۰
سلام در آدلاید نیستم اطلب العلم ولو بالصین
صادق گایینی مطلق
بهمن ۱۶, ۱۳۹۰
سلام خیلی عالی بود