عزل ۳۹۳ حافظ

  منم که شهره شهرم، به عشق ورزیدن        منم که دیده نیالوده­ام به بد دیدن

 وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم       که در طریقت ما کافریست رنجیدن

 به پیر میکده گفتم که: چیست راه نجات؟      بخواست جام می و گفت: عیب پوشیدن

 مرادِ دل ز تماشای باغ عالَم چیست؟                  به دست مردمِ چشم، از رخ تو گل چیدن

 به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم      که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

 به رحمت سر زلف تو واثقم، ور نه                کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟

 عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس       که وعظ بی عملان، واجب است نشنیدن

 ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب                     که گرد عارض خوبان، خوش است گردیدن

 مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ           که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

  1. محمد
    پاسخ

    سلام محضر استاد گرانقدر شعری سروده ام وتقدیم میکنم به شما استاد عزیزم:بر سینه کبوتر اواز خوان سنگی فرود امد وترانه هایش را ناتمام گذاشت ، شاید از دستان کودکی یا از سر تفنن جوانی یا از سرشوق مردی شادمان یا از سر درد و شدت خشم سوی اسمان تقدیر پرتاب شده/ نمی دانم از سر غم یا شادی بوده، مهم اینست دیگر خبری از اواز اسمانی روح افزای کبوتر هرروزه خوان نیست.

  2. مهدی نظرنژاد دانشجوی ارادتمند شما
    پاسخ

    باسلام خدمت استاد گرانقدر جناب آقای دکتر شیروی. مطالب ارزنده ای است که وبلاگ شما را مزین نموده است.در صورت امکان خاطرات تحصیل در خارج از کشور را نیز درج نمایید.با تشکر ار شما استاد مهربان

نظر دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *