مفلوک
دل نوشته ای از عبدالحسین شیروی
شُلُ و وِل خودم را به زمین میکشیدم. کفش و آسفالت به هم میسایید و صدای ناموزنی از آن برمیخاست. کِلِشکلشکنان از مدرسه راهی مغازه بودم. هرچند بابا از کلشکلشکردن کفری میشد و چشم غره میآمد ولی گویا آهنگ نکره کلشکلش جسمِ خسته را همراهی میکرد. کتابهایم را در کِشی بسته بودم و کِش را با خود میکشیدم. چنان خمیده میرفتم که چون گربهای میماندم که تولهاش را به نیش میکشد.
به محض اینکه از پیچ کوچه گذشتم و مغازه نمایان شد، جمعیتی را آن طرفتر، روبروی خانه همسایه، دیدم که اتفاقی را حکایت داشت. چنان فضولی در من شعله کشید که چون گردبادی خودم را به آنجا رساندم و در جمعیت فرو رفتم. به جز همهمه و کلمات نامفهوم چیزی حاصلم نشد. از جمعیت خودم را بیرون کشیدم و به مخدرات[۱] که دورتر معرکه گرفته بودند پناه بردم. به درون حلقه آنان خزیدم تا صدای میدانداری را که با آبوتابِ تمام قصه را تعریف میکرد بشنُفَم. اما هنوز سد اول را نشکسته بودم که گوشم را در دستِ زنی تنومند در حال کندهشدن دیدم. چون موشی که دُمش را گرفته باشد گوشم را کشید و به بیرون پرتم کرد و بیتحاشی[۲] ناسزایم داد که این کُره خر هنوز میان زنان میلولد.
با تقلای[۳] زیاد فهمیدم که «جعفر» دار و ندارش را فروخته، به تهران برده که گاو امریکایی بخرد که جیببرها دخلش را آوردهاند. حالا برگشته، عزادارست و کُرور کُرور[۴] آدم میروند و تسلایش میدهند. از فضولی داشتم میمردم. اصلاً و ابداً برای جعفر ناراحت نبودم شاید هم خوشحال بودم ولی دوست داشتم بفهمم آن کی بوده که جیب جعفر را زده است. مثل گلوله خودم را به جمعیتی زدم که دم در خونه جعفر درهم فرو رفته بودند. به جز چند تا مشت و لگد که در این میان نصیبم شد به سلامت به حیاط خانه جعفر رسیدم.
اولش نشناختمش. آرواره آویزان، چشمها در حدقه فرورفته، ابروها ول شده، دهان کف کرده، موها عین نمد به هم چسبیده، پیراهن از عرق نمکزده، و بوی عرق و بخارِ معده و گاز روده در هم آمیخته بود. هیچ بنیآدمی تحمل آن صحنه را نداشت ولی گویا شنیدن داستان مفلوکی آدمها دلنشین است. همه خود را متأثر و ناراحت وانمود میکردند ولی معلوم بود از شادی در پوست نمیگنجند.
جعفر آهی کشید، محکم روی پای خود زد، کلاه از سر انداخت، گریبان درید و چون پدرمرده به زاری گریست و برخود لعن و نفرین فراوان فرستاد: «ایکاش پام میشکست و این مسافرت را نمیرفتم. ایکاش پدرم خناق میگرفت و من را پس نمیانداخت! ایکاش مادرم سرزا میرفت و من را نمیزایید! آخه آدم چقدر باید نفهم باشد! خاک برسرم که گول یه اجقوجق[۵] را خوردم و تمام هستیام را از دست دادم.»
یکی از پیرمردها وقتی دید جعفر چنین جزع فزع[۶] میکند، گفت: «آقا جعفر بلا دور باشد! تنت سلامت! مال مثل چرکِ کف دسته، میآد و میرد … » هنوز حرفش را تمام نکرده بود که جعفر عین گاو وحشی چنان نعرهای کشید که اسبان در طویله شیهه کشیدند: «مهمل نباف! حکایتِ پول نیست آقا! سرم کلاه گذاشتند، خوارم کردند، به گدایی افتادم، بیاعتبار شدم!» و هایهای گریه کرد.
همهمه سراسر حیاط را گرفت. از ته حیاط یکی داد زد: «جعفر تعریف کن ببینیم چی شده».
روی پنجه ایستادم که بتوانم جعفر را کامل تماشا کنم. نفسم را آهسته کردم تا مانع شنیدن صدایش نشوم، به دهان کفکردهاش زل زدم بلکه باز شود، صبرم تمام شده بود، انگار جعفر مرده بود و صدایی از او بلند نمیشد. دوست داشتم فریاد بکشم جعفر، اول، آخر قصه را بگو.
جعفر ریشش را که عین ریش بز شده بود چنگ زد، آب دهانش را قورت داد و قصه فلاکت خویش را با نکبت شروع کرد:
پیسین[۷] رسیدم تهران. برای دیدن حج یعقوب که طرفهای شوش زندگی میکرد رفتم سمت آن که گاوها را بخرم و برگردم. وقتی رسیدم نزدیکیهای میدون شوش، یک دفعه دیدم یکی داد میزند: «جعفر! جعفر!» سرم را برگردوندم ولی حقیقتش کسی را ندیدم. چند قدم آن طرفتر، دوباره یکی داد زد: «آغ جعفر!» سرم را برگردوندم. یه جوان قلدرِ چارشونه که به مچش زنجیر پیچیده بود با چشمانی دریده به سمت من آمد. تا رفتم بگم: سرکار؟ بجا نمیآرم، شما؟ مثل گاومیش پرید به من و بغلم کرد. استخوانهایم داشت زیر دستهای پکوپهنش میشکست و بوی عرق بدنش حالم را بهم میزد. هنوز یک کلمه حرف نزده بودم که باز گفت «آغ جعفر چطوری داداش! چقدر سال است شما را ندیدهایم! خیلی دل تنگ شده بودیم!»
جعفر سرش را خاراند، سینه را صاف کرد و رقتانگیز ادامه داد:
نامرد آب دهانش را بیرون تف کرد و گفت: «چقدر پیشانی شما بلنده! چشمات برق خاصی دارد! معلومه خیلی زیرکی! نون به حروم نبودی! شیر حلال خوردی! از چهرهات کمال میبارد! باید از خانواده جلیلالقدری باشید!»
خلاصه آنقدر شاخ تو جیبم گذاشت[۸] که خودم را پاک گم کردم و بهش گفتم: «مگه فضائل و کرامات ما به تهران هم رسیده؟» ناکس که منتظر چنین فرصتی بود گفت: «شما از بس متواضعید از حال خود بیخبرید. مرواریدی هستید که تازه از صدف بیرون زدهاید، به زودی شهره آفاق میشوید و دم ورودی شهرها برای شما طاق نصرت میزنند و همه برای دیدنتان سرازیر میشوند.»
جعفر با کفِ دست محکم به پیشانیش زد، آهی کشید و گفت: میدونستم این نامرد بیراه میگد ولی کی هست که از تعریف خوشش نیاد. همه تو این موقعیت قلبشان میلرزد، زبونشان قلف[۹] میشد و عقلشان از کار میافتد.»
جعفر قصه را ادامه میداد و من از شوق شنیدن آن حتی پلک هم نمیزدم نکند چیزی از آن را از دست بدهم:
خلاصه کمی که آن طرفتر رفتیم، در یه قهوهخونه رسیدیم که پله به پایین میخورد. ناغافلی[۱۰] رفت تو قهوهخونه و دستم را با خودش کشید تو که اگر نگرفته بودم با کله پرت میشدم وسط قهوهخونه. قهوهخونه عین مطبخ [۱۱]بود و دود همه جا را گرفته بود. نور هم کم بود. بردم سمت یک میز که چند تا جاهل[۱۲] لاتوپات آنجا نشسته بودند، سیگار میکشیدند و ورق بازی میکردند. تا مرتیکه پَست آنجا رسید همه مثل اسفند که رو آتیش بریزی پریدند بالا و تعظیم کردند. گفت: «رفقا! این آغ جعفره که همه تهران در موردش صحبت میکنند.» آنها تا این حرف را شنیدند مثل حیوان وحشی بهام حملهور شدند. اولی که هیکلیتر بود آمد محکم بغلم کرد که صدای مهرههای کمرم را شنیدم و طوری ماچم کرد که هنوز بوی گند دهانش از معدهام خارج نشده. دومی که دندانهای گرازی داشت دستش را دور گردنم آویزان کرد و چنان فشاری داد که گردنم هنوز چوق[۱۳] است. سومی که کوتوله و تپل بود چنان با کف دستش به پشتم زد که رودههایم ریخت تو دهانم و بعد دستم را چنان فشار داد که عین شغال از درد زوزه کشیدم.
جعفر کلاهش را دوباره سرش گذاشت و دستهایش را چند بار روی هم مالید و ادامه داد:
سرتان را درد نیارم بعد از اینکه همه دور میز آروم شدیم یکی از آنها زد زیر گریه که من تا به حال توفیق ملاقات با عالمی چنین نیک سیرت و عالی صفت را نداشتهام و پشت میز دوباره من را محکم بغل کرد و مثل باران گریست. دیگری عین کرکس به صورتم زل زده بود و گفت: «نگاه به صورت عالم عبادت است و خوشا به حال آنان که هر روز شما را میبینند. ایکاش من درخت حیاط خانه شما بودم و روزانه به تماشایتان مینشستم.» سومی گفت: «آغ جعفر! زهی به سعادت ما که با شما همسُفره شدهایم.»
تا حرف سُفره به میان آمد، آن لندهور، شاگرد قهوچی را صدا کرد و سفارش غذا داد و گفت قبل از غذا یه چیزی بیار لب تر کنیم.
با این بیحواسی، حواسم کامل به پولها بود که نوت[۱۴] درشت کرده بودم و در جیب بغلم هشته و با دو تا سنجاق محکم درش را دوخته بودم. هر چند گاه یواشکی دستم را به سمت جیب بغل میبردم و چون از سلامت آن آسوده خاطر میشدم، نفس راحتی میکشیدم و از تملق و چاپلوسی و چاخان آنان لذت میبردم.
شاگر قهوچی یک تنگ زهرماری با چندتا استکان آورد گذاشت سرمیز و رفت. یه استکان هم برای من ریختند. من اولش از خوردنش ابا داشتم ولی آهسته آهسته نرمم کردند و لبی تر کردم و یک استکان چندتا شد خدا عالمه. سینی کباب که رسید عین قحطیزدهها به آن حمله کردند و هنوز دست به غذا نبرده بودم که نصف سینی خالی شد. سینی دوم را سفارش دادند و به حدی نون کباب و ریحون و دوغ کوفت کردند که نزدیک بود عین گاو بترکند. غذا که تمام شد، سفارش چای نبات دادند و هر کدام ده تا چایی و یک کیلو نبات سرکشیدند. شاگرد قهوهچی از بس غذا و نوشابه و زهرماری آورد و اینها بلعیدند که از دستشان زله شده بود.
خوردن غذای سنگین و بالاکشیدن زهرماری حسابی چشمهایم را سنگین کرده بود و حواسم خیلی روبراه نبود. آن لندهور نیم خیز شد و گفت بریم دست به آب و کوتوله هم مثل بوزینه دنبالش راه افتاد. من و آن دو تا جاهل دیگر سر میز بودیم. متوجه نشدم چطور آن دو تا هم یک لحظه غیبشان زد. همینطور که مات و متحیر بودم که اینها کدام گوری رفتند، دستی به جیب بغلم زدم و وقتی دیدم پولها جاشون امن است نفس راحتی کشیدم و به صندلی لم دادم.
کمی بعد شاگرد قهوچی آمد و گفت: «آقا ۵۰ تومن میشِد.» با تعجب گفتم: «۵۰ تومن چی میشِد؟» گفت: ای بابا! خب پول غذا که کوفت کردید و آن زهرماری که سرکشیدید.» گفتم: «من که سفارش ندادم آنها من را دعوت کردند.» نعرهای گذاشت روی زمین که طاق قهوهخونه لرزید: «مردک! از سر شب تا حالا غذا و عرق میخوردید، حالا چه زری میزنی، یالا ۵۰ تومن را بده و الا مغزت را دو تا میکنم.»
تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده و آن همه تعریف و تمجید معناش چیه. یواشکی دستی به پولها زدم ولی جاشون محفوظ بود. جیبهام را گشتم ولی بیشتر از ۵ تومن نبود. همینطور که داشتم جیبهام را میکاویدم چند تا غول بیابانی بالای سرم سبز شدند که معلوم بود از قمهکشان روزگارند. لبهام مثل بید میلرزید. رنگم عین زرچوبه زرد شده بود. پاهام مثل فنر بال بال میزد. ولی نمیتونستم به آن پولها دست بزنم، آخه برای خرید گاو بود و کم میآوردم.
معلوم بود سمبه پر زوره و من از پسِ آن نره خرها بر نمیآم و باید ۵۰ تومن را بدم. جرأت نمیکردم جلو آنها سراغ پولها برم. مستراح را بهانه کردم بلکه برم آنجا و ۵۰ تومن را در بیارم و جونم را نجات بدم. فکر کردند میخواهم فرار کنم و قبول نکردند. مجبور شدم همانجا یه جوری ۵۰ تومن را در بیارم و جونم را نجات بدم.
دستی به پولها زدم. پولها سرجاشون بود. آهسته دستم را سمت آن جیب بردم و با مکافات یکی از سنجاقها را باز کردم. تقلا کردم یک نوت از گوشه جیبم بیرون بکشم ولی انگار همه نوتها به هم چسبیده بودند. دوباره سعی کردم ولی خیر همه نوتها به هم چسبیده بودند و بیرون نمیآمدند. یکی از قمهکشان داد کشید: «یالا! چرا اینقدر معطل میکنی!» و حمله کرد بهام. کتم را زد کنار که از آستین پاره شد و مستقیم رفت به سمت جیبی که من باهاش ور میرفتم. جیبم را جر داد و بسته نوت را بیرون کشید و در یک چشم به هم زدن بازش کرد.
بدنم لرزید، چشمهایم سیاهی رفت، قهوهخونه دور سرم چرخید، و صداهای مبهمی را میشنیدم که میگفت مرتیکه دهاتی مقوا تو جیبش گذاشته و ادای پولدارها را در میآرد. ضربه مشت و لگد را بر بدنم حس کردم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
کله سحر با جارویی که به پشتم خورد به هوش آمدم. کنار تلی از آشغال افتاده بودم. سپور[۱۵] همینطور که جارو میکرد با جارو به من میزد و میگفت: «هی! پاشو! حالا پاسبانها میآند جمعت میکنند.» سرم گیج، تنم کوفته، دست و پام چلاق و خون تو دماغام خشک شده بود. نمیدونستم کجام و چرا آنجا هستم.
یه لحظه تمام خاطرات شب قبل از جلو چشمم گذشت. تا یادم آمد که پولها را دزدیده و به جاش مقوا گذاشتهاند و منِ احمق متوجه آن نشده بودم آه از ضمیرم بلند شد. چون شتری که نحر[۱۶] میشود نعره کشیدم و در خاک غلتیدم و دوباره بیهوش شدم.
آفتاب که زد دوباره به هوش آمدم. نگاهی به خودم انداختم. «چقدر احمقم! آخه چه کسی جعفر را در تهران میشناسد! حماقت هم حدی دارد! گول تعریف و تمجیدها را خوردم و به خاکستر نشستم! خاک برسرم!» اینها را میگفتم و اشک امانم نمیداد. با سختی بلند شدم و دنبال کفشهایم میگشتم، ولی خبری از آنها نبود. ساعتم را نگاه کردم ولی آن هم نبود. جیبهایم را کاویدم ولی چیزی در جیبهام نبود غیر آن بسته نوت که جیببرها به جاش مقوا گذاشته بودند. «آخه چطور؟ کجا؟ کی؟ چرا من متوجه نشدم؟» هی این سوالات را میپرسیدم و دلم ریش ریش میشد و اشکم میریخت.
همین که جعفر به اینجا رسید دوباره حالش بد شد، کلاهش را به زمین کوفت، سیلی محکمی به صورتش زد، با دو دست چند بار محکم به پایش کوبید و چون پدرمرده به خود پیچید و از هوش رفت. کاهگل برایش آوردند. همهمه همه جا را فرا گرفت. عدهای هم دور شدند.
در این اثنا، حس کردم کسی گوشم را گرفته است. رو برگرداندم و … «جونممرگ[۱۷]شده! تا حالا چه گوری بودی!» گوشم را با درد آزاد کردم و به سمت مغازه دویدم و هنوز که هنوزه فکر میکنم آیا «دست بالای دست بسیار است» فقط یک ضربالمثل است؟
[۱] – بانوان
[۲] – بیپروا
[۳] – تلاش و کوشش
[۴] – تعداد زیاد
[۵] – فرد یا چیز ناموزن و عجیب
[۶] – فریاد و زاری کردن
[۷] – عصر
[۸] – چاخان کردن
[۹] – قفل
[۱۰] – ناگهانی
[۱۱] – محل پخت غذا که شدیدا سیاه و دودی بود
[۱۲] – جوان
[۱۳] – چوب خشک
[۱۴] – اسکناس
[۱۵] – رفتگر
[۱۶] – ذبح شتر با فروبردن نیزه به گلوگاه وی
[۱۷] – جوان مرگ شدن
سارا
آذر ۸, ۱۴۰۰
یک ادبیات توصیفیِ بی نقص بود. ممنونم
Mahmoudreza Mesbah
آذر ۸, ۱۴۰۰
باسلام و تشکر از لطف شما که سعادت این را پیدا کردم تا مجددا دل نوشته ای زیبا را بخوانم و با راوی داستان همسفر شوم سپاسگزارم مصباح
توحید فرضی
آذر ۸, ۱۴۰۰
استاد به معنای واقعی کلمه عالی بود👌👌👌