اشعه آفتاب صورتم را میگزید، اما چشمانِ قیگرفته باز نمیشدند. دیشب هوا گرم بود و تشکم را در حیاط انداختم و هنوز چند ستاره را نشمرده بودم که خوابم برد. چشمانم را مالیدم و نیمخیز رختخوابم را لوله کردم و با زحمت روی دوشم گرفتم و تلوتلوخوران در اتاق را با تیغه رختخواب باز کردم و سکندری به داخل اتاق پرت شدم.
– «مگه کوری! تا لنگ ظهر که میخوابی! برو آن زبانبسته را بیار تا آفتاب پهن نشده خاکستر[۱] بار کن برو صحرا».
– «آخه این بچه که نمیتوند خاکستر بار کند. قدش که نمیرسد، خدا به دور! چه انتظاری داری مرد! تازه ده سالش شده».
نیمهخور سلام کردم و قبل از جواب از اتاق زدم بیرون و دست به آبی گرفتم و رویی شستم و رفتم سمت طویله. افسار خر را گرفتم و کشیدم. نگاهی به دستهای لاغرم کرد و تکان نخورد. باز کشیدم و کشیدم ولی معلوم بود که ازم حساب نمیبرد. افسارش را رها کردم و از پشت هلش دادم بلکه از طویله خارج شود ولی باز انگار نه انگار. ناامید بیرون رفتم و او به دنبالم از طویله خارج شد. پالانش را به زحمت از طویله بیرون کشیدم ولی زورم نمیرسید و قدم نمیکشید که بر پشتش سوار کنم. کمک گرفتم و پالان را بر پشتش گذاشتند و از زیر شکم قایم بستند. گاله[۲] را روی پالان پهن و از خاکستر پر کردند. سفره نان و پنیرم را به پشتم گره زدند و با او راهی صحرایم کردند.
حدود یک فرسخ و نیم تا صحرا[۳] راه بود. پاهای کوچکم با پاهای بزرگش همتراز نبود. او میخرامید و من در پیاش روی پنجه هروله[۴] کنان میدویدم. افسارش بر گردنش آویزان بود و راه را به خوبی میدانست. گاهی چیزی روی زمین توجهش را به خود جلب میکرد، بویی می کشید و میگذشت. هنوز میانه راه نرسیده بودیم که در احوالاتش تغییراتی ظاهر شد. بوی عطر هیمِه[۵] خری که قبلا از آن جا رد شده بود چنان مسحورش کرده بود که کامل میایستاد و سیر بویش میکرد. افسارش را می کشیدم تا بلکه از آن هیمه جدایش کنم ولی زورم به آن نمیرسید. جل الخالق! در این هیمه او چه میجست که چنان مفتونش میکرد و بعد از سیراب شدن دوباره راهش را ادامه میداد و این قصه مکرر میشد.
افسارش در دستم بود که از دور نگاهش به خری افتاد و چنان عرعری سرداد که انکرالاصوات را به چشم دیدم. افسار از دست من ربود، خاکستر بر زمین انداخت و چون دیوانه زنجیری در پی او دوید و میان مزارع گم شد و صدای عرعر خران بود که از دور به گوش میرسید.
سرتاپایم پر از خاکستر شده بود. گریان در پیاش دویدم اما به گردش نرسیدم. به زمین خوردم، سر زانوهای شلوارم پاره شد واز آنها خون فوران کرد. لباسم بر تنم زار میزد، توان دویدن نداشتم. خبری هم از آن نبود. گریه کنان به دنبالش بودم لکن جایش را نمیدانستم و سبب دیوانگیش را نمیفهمیدم.
پیرمردی سوار بر چرخ[۶]، خاکستر اندودی را دید که خون از پایش روان و اشک در صورتش خشک شده بود و لنگان لنگان راه میرفت و هقهق میکرد. ایستاد، نگاهی به سرتاپایش انداخت و صورتش را که چون کاغذی آغشته به مرکب بود برانداز کرد. زد زیر خنده؛ گویا دلقلک سیاهی دیده باشد قری در کمر انداخت و آهنگین خواند: «حاجی فیروز آمده! تو کوچهمون باز آمده!» سپس گفت: بچه این چه وضعیه!
گریه کنان گفتم که خر بار خاکستر انداخته و از پی خری دیگر رم کرده و من در میانه راه واماندهام. باز خندید و «خر برفت و خر برفت و خر برفت» را سرداد. کتفم را چون بزغالهای گرفت و بر ترکِ دوچرخه انداخت و به سمت عرعر خران رکاب زد. در میان راه تسلیام میداد که گریه کردن چه فایده دارد، خر پیدا میشود و خاکستر هم فراوان. همانطور که به چرخ پا میزد برایم اختلاط[۷] کرد که او هم از وقتی بیاد میآورد در راه صحرا توبره برگردن هیمه خر و یابو و مادیان جمع میکرده تا سوخت زمستان را برای خانواده بزرگشان فراهم کند. گفت بیش از شصت سال آزگار دارم توی این راه سگدو میزنم و هشتم گرو نهم است. اگربچهها کمک نکنند نمیتوانیم شکم همه را سیر کنیم. همه باید کار کنیم تا بلکه شب نانی برای خوردن باشد.
به کنار جوق[۸] آبی رسیدیم. ترمز کرد و گفت برو دست و روت را بشور و خاکسترها را از لباست بتکان. دلم شور خر را میزد. این صاحبمرده چه گوری رفته. اگر نتوانم پیداش کنم چه خاکی به سرم کنم. چطور برگردم خانه. جواب بابا را چی بدم. هنوز دستم را در آب نکرده بودم که صورتم مات در آب ظاهر شد. ترسیدم. انگار جعفر جنّی که ننهجون حکایت میکرد که عین ذغال سیاه است، بالای سرم بود. بلافاصله بسمالله گفتم. آخه ننهجون میگفت اجنه از بسمالله فرار میکنند. بسمالله را تمام نکرده بودم که صورتم در آب ظاهر شد. قیافهام عین «حسنی» شاگرد ذغالی شده بود که ما فکر میکردیم شبانهروز تو ذغالها غلت میخورد. خاکستر با عرق و اشک مخلوط شده بود و من را مثل گربه سیاهی کرده بود که چشماش تو تاریکی میدرخشید. خودم هم از خودم خندهام گرفت.
دست و صورتم را شستم و گرد و خاک و خاکستر از لباسم برگرفتم. حالم کمی جا آمد اما دل شوره ول کن نبود. با بغض در گلو گفتم عمو خر. نگاهی به قیافهام انداخت و گویا خاطرات خود همه در برابرش رژه میرفتند. اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی آن را مخفی میکرد. لابد وضعیتی مشابه برایش پیشامد کرده بوده است.
برایم تعریف کرد که وقتی هشت ساله بوده بار بزرگی از یونجه سوار خر میکنند و او را با بار از صحرا به خانه میفرستند. در راه پای خر در سوارخ پل گیر میکند و زبانبسته به زمین میخورد و او نه میتوانسته پای خر را از پل بیرون بکشد و نه توانایی داشته بار یونجه را از پشتش بردارد. خر ناله میزده و او ضجه. تا ساعتی بعد نزدیکیهای غروب رعیتهایی که از کار برمیگشتند خر را از پل بیرون میکشند و بار را دوباره بر پشتش میگذارند و براه میافتند و اینکه چطور خرِ شَل آن بار سنگین را تا خانه کشیده و او چون مادران جوان مرده در پیاش زار میزده است.
بیان خاطراتش خاکسترِ نشسته بر قلبم را شست، روحم را زنده کرد و نیروی از دستداده را به من برگرداند. همین که دیدم او به مراتب زحمت بیشتری کشیده و سختی زیادتری تحمل کرده، نوری از قلبم گذشت و قدرتی در رگهایم جریان یافت. تا آن لحظه پاهایم توان نداشتند ولی حالا گویا روح به بدنم بازگشته است. سخن چه قدرتی دارد، مرده را از زمین بلند میکند و زنده را به خاکستر مینشاند. «آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش»
او پرید روی چرخ و قبل از اینکه بگوید بپر بالا، جَستم روی ترک و رفتیم سمت خر. کمی که جلوتر رفتیم پالان خر را دیدیم که وسط جاده افتاده است. «صاحبمرده پالان را درآورده و رفته تو گود». از حرفش چیزی سردر نیاوردم. پریدم پایین از ترک چرخ و پالان را به دوش کشیدم. تو پالان عین لاکپشت شده بودم که روی پا ایستاده باشد. دوباره پیرمرد خندید و گفت: «پالان چه بهت میآد، کره خر!» پالان را جایی گذاشتیم و باز به سمت جایی که عرعر خران بالا بود حرکت کردیم. از دور خران نزدیک به هم پیدا شدند گلاویز درهم. پیرمرد گفت همینجا منتظر باش و خودش به جانب خران رکاب زد. چشمم یارای دیدن صحنه نزاع را نداشت ولی معلوم بود مرافعه جدی است. پیرمرد مرتب از «سَقَط شده» و «صاحبمرده» استفاده میکرد و چون آنها دست از نزاع نمیکشیدند، به کمک زنجیر آنها را جدا میکرد.
پیرمردِ خسته افسار الاغ را به ترک چرخ بسته بود و به سمت من پا میزد. زیر لب زمزمههایی داشت که مفهوم و معنایی نداشت. جای زنجیر بر پشت خر نمایان بود اما چشمانش میدرخشید. بر ترک چرخ سوار شدم و خر به دنبال چرخ میدوید تا به پالان رسیدیم. پیرمرد پالان را بر پشت خر گذاشت و کمربند آن را زیر شکمش محکم کرد. من را سوار خر کرد و به دنبالش برای گرفتن خاکستر حرکت کردیم.
وقتی دوباره بر الاغ خاکستر بار شد، من باز به دنبال خر روی پنجه میدویدم و سخن آخر پیرمرد را در ذهنم مرور میکردم: «مهم نیست چند سالت هست، چند تا بچه داری، شب کجا میخوابی، یا پدر و مادرت کیه، تا وقتی که توی این راهی باید هیمه جمع کنی، کود بار کنی، خاکستر ببری و گلاویز شدن خران را نظاره کنی، دوست نداری راهت را عوض کن اینجا چیز دیگری پیدا نمیشود».
[۱] – از خاکستر برای غنیسازی خاک و بهبود آن استفاده میشد
[۲] – جوال دو سویه که بر پشت خر و دیگر ستور قرار میدادند و خاک و کود و سنگ و یا سبزی و میوه بار میکردندکه نیمی به یک سو و نیم دیگر به سوی دیگر روی پشت الاغ میافتاد.
[۳] – منطقه کشاورزی و مزارع
[۴] – تندراه رفتن؛ نوعی حرکت بین راه رفتن ودویدن
[۵] – پشگل و پهن خر، اسب و مادیان.
[۶] – دوچرخه
[۷] – صحبت؛ گفتگو
[۸] – جوی
داوطلب۹
دی ۱۴, ۱۴۰۱
با آرزوی سلامتی و طول عمر برای شما استاد
متن زیبایی بود
علی
آذر ۲۷, ۱۴۰۰
سلام
بسیار خوب نوشته بودید
به راحتی می توانستیم شرایط و محیط را درک کنیم
با یک داستان کوتاه توانسته بودید یک دوره سختی را
شرح دهید
شما به خوبی توانستید یک برهه زمانی مهم جامعه و در عین
حال وضعیت پر ماجرای یک کودک معصوم که اسیر مشکلات
اقتصادی و فرهنگی خانواده و جامعه بوده را در ذهن خواننده
به زیبایی مجسم کنید
و با زیرکی و هوشمندانه در میان آن همه تاریکی بغض و گریه
محبت را یادآور شوید
و مهمترین نتیجه عالی از این داستان
عوض کردن راه است
تنها راه خوشبختی این است که باید راه را عوض کرد
که در این راه جز ه فلاکت چیزی نصیب تو نخواهد شد
محمود رضا مصباح
آبان ۲۴, ۱۴۰۰
باسلام و تشکر از لطف شما که اجازه یافتم این متن زیبا را بخوانم واقعا من توانستم تمام لحظه ها را همراه با متن شما احساس کنم سپاس گذارم ارادتمند شما محمود رضا مصباح