وقتی امام در نمازِِ بر پیکرش به این فراز رسید « إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهَا إِلَّا خَیْرًا»، اشک در چشمانم حلقه زد؛ گویا از این جمله درستتر نشنیده بودم. موهای بدنم سیخ شد. افکارم به سالیان سال قبل برگشت. به او اندیشیدم که فقط از او خوبی بیاد دارم. متوجه نشدم کی نماز تمام شد. پیکرش روی دوش فرزندانش به سمت آرامگاه ابدی حرکت میکرد. انگار هیچ هراسی از دل خاک نداشت. با چشمانی گریان و حسرتی عمیق او را به سینه خاک سپردیم.
در نود سالگی برایش جشن تولد گرفتیم، اولین و آخرین جشن تولد. از آن به بعد بدنش دیگر جوابگوی مغز و قلب جوانش نبود. روحش پر میکشید و بدنش اجازه پرواز نمیداد. نزدیک یک قرن از آن بدن کار کشیده بود: نگهداری از چارپایان، دوشیدن گاوها، ماستبندی، باقالیپزی و مغازهداری افزون بر کارهایی بود که از او انتظار داشتند که بزاید، بچه بزرگ کند، غذا بپزد، لباس و ظرف بشورد، مهمانداری کند، رب، مربا و سمنو بپزد.
همه او را دوست داشتند چرا که سنگ صبوری بود که هنرش شنیدن بود و میدانست شنیدن بر گفتن لایقتر است. کلامش آمیخته به طنز بود و دل از شنیدنش آرام میشد. زخمهای فراوان دیده بود ولی هرگز از آنها سخن نمیگفت و از گذشته سخت خود شکایتی نمیکرد و دیگران را با بیان آن نمیرنجاند. وجودش کاشانه مهربانی، عطوفت و مرحمت بود و برای حسادت، کینه و دشمنی لانهای نساخته بود. صبور بود و پرطاقت و میدانست زندگی با مرگ و آسایش با سختیها درآمیخته است و باید راه سازگاری را جستجو کرد.
وقتی سر بر زمین گذاشت، هیج حساب بانکی نبود که مشمول مالیات بر ارث شود، هیچ طلا و جواهری نبود که از گردنش باز شود، هیچ قلکی نبود که محتاج شکستن باشد، هیچ مستغلاتی نبود که نیاز به انحصار وراثت داشته باشد؛ لکن موهایش بلند، قلبش آرام و صورتش بشاش بود.
زندگی را دوست داشت.کمرش منحنی شده بود و راست نمیایستاد ولی آرزوی مرگ نداشت. سالها دولا دولا راه میرفت و این بیت حافظ را زمزمه میکرد: «قد خمیده ما، سهلت نماید اما ** بر چشم دشمنان تیر، از این کمان توان زد». وقتی در کنارش بودی بوی زندگی بود و مرگ جایی نداشت. عطر امید را میافشاند و تخم ناامیدی را برمیداشت. همیشه شکرگزار بود و ناشکری را رنجآور میپنداشت و ناسپاسان را تیرهروز.
بذله گویی و حاضر جوابی وی زبانزد بود. در آخرین ملاقات از گذشتههای دور صحبت کرد و ذهنش کاملا با او یار بود. طنزگونه گفت: «در خانه قدیمی ما چندین خانواده زندگی میکردند و چارپایان همه جا پرسه میزدند. یکی از بچهها سخت بیمار شده بود و مادرش بیتابی میکرد. زنان دور مادر جمع شده بودند و او را تسلا میدادند که بچه بهبود پیدا میکند. با اصرار یکی از زنان، مادر به اتاق مجاور میرود و آنجا به خواب میرود. در حین خواب گوساله جوانی وارد اتاق میشود. مادر از فرط خستگی و ناراحتی تصور میکند که عزرائیل وارد اتاق وی شده است. سراسیمه فریاد میکشد: عزرائیل! اتاق بیمار اینجا نیست، اتاق بغلی است».
روحش شاد باد؛ الفاتحه
اکبر
مهر ۲۹, ۱۴۰۱
سلام
دکتر جان روح مادر بزرگتان شاد مرا یاد قدیم و باقالی آن زمان انداختید روح شوهرش هم شاد دنیایی از انرژی مثبت بودند ….
رضا
فروردین ۲۵, ۱۴۰۱
روحشان شاد
شریفی
آذر ۱۳, ۱۴۰۰
سلام استاد عزیز
اخلاق و رفتار و سلوک شما را بسیار دوست دارم.
سلامت و شادکام باشید.
خداوند مادربزرگ شما را رحمت کند.
مصطفی
آذر ۳, ۱۴۰۰
عالی بود و پرمغز، و چاشنی آخرش طنز بود و شادی بخش، همونی که او دوست می داشت.
همواره دعای خیر او در گوشمان طنین انداز است. خدایش رحمت کند و روحش را شاد نماید.